کد خبر : 3937

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۱/۰۲ زمان : ۱۱:۰۴

مصاحبه با یک قاتل / ولی عجب غلطی کردم

نام : پریناز . خ سن : ۲۳ سال جرم : قتل پسر علت : آن پسر را بانی بدبختی های خود می‌دانست آلت قتاله : چاقو   پریناز کمی از خودت و خانواده ات بگو حتماً ۲۳ سال سن دارم و از یک خانواده پول دار ولی سخت‌گیر و عصبی هستم.   مثلا چیکار […]

نام : پریناز . خ

سن : ۲۳ سال

جرم : قتل پسر

علت : آن پسر را بانی بدبختی های خود می‌دانست

آلت قتاله : چاقو

 

پریناز کمی از خودت و خانواده ات بگو

حتماً ۲۳ سال سن دارم و از یک خانواده پول دار ولی سخت‌گیر و عصبی هستم.

 

مثلا چیکار می‌کردند که میگویی سخت‌گیر و عصبی؟

خلاصه کنم. پدرم را در می‌آوردند.

 

اون پسره که مرد، چه کسی بود؟

نمی‌خواهی از اول تعریف کنم؟

 

چرا. شاید سؤال زودهنگامی بود. پس خودت شروع کن.

مخفیانه مواقعی همراه بچه های مدرسه به مهمانی می‌رفتم. در همین مهمانی ها با صمد آشنا شدم. پسری پرجنب و جوش و شوخ. همان شب هم عاشقش شدم. فکر میکردم عاشق تر از من دیگر پیدا نمی‌شود. صمد خانواده ای بی سر و سامانی داشت. مادرش همیشه خدا قهر میکرد و می‌رفت و پدرش صبح میرفت و شب می‌آمد. یک خواهر داشت که او هم خارج بود. همین باعث شد که کم کم بنابه خواست صمد پایم به خانه آنها باز شود و رفت و آمد کنم.

 

پدر و مادر صمد از این وضوع خبر نداشتند؟

چرا ولی به روی مبارکشان نمی‌آوردند. یکی دو بار پدرش مرا دید و چندبار هم مادرش. بگومگویی الکی میکردم وسریع فیصله پیدا میکرد.

 

پدر و مادر خودت چی؟

نمی‌فهمیدند. از سر کلاس و درس می‌زدم و می‌رفتم و سر موقع می‌رفتم خونه. بعدازظهرها هم به هوای خرید کتاب و لوازم التحریر و یا کلاس تقویتی می‌رفتم.

 

خب بقیه اش را تعریف کن.

این رفت و آمدها ادامه پیدا کرد تا اینکه اتفاقی که نباید بیفتد افتاد. من عفت و آبروی خودم را دست دادم. چندروزی کارم گریه کردن بود و حتی یکبار هم چندتا قرص خوردم تا خودکشی کنم. دلدرد شدیدی گرفتم ولی نمردم.

 

صمد یعنی او پسره چیکار کرد؟

دلداری ام می‌داد. میگفت مهم نیست ما که با هم ازدواج میکنیم. کسی چیزی نمیفهمد. پس بی خیال شو. همین حرفها باعث شد تا خونشون بیشتر برم. دوست داشتم درباره ازدواج حرف بزنیم ولی صمد عین خیالش نبود. میگفت دو سه سال بعد. حالا زوده تو که دیگه زن من شدی. پس واسه چی عجله میکنی؟ من احمق شدم و واقعا صمد را شوهر خودم می‌دانستم. ظاهرا هم صمد خیال داشت با من ازدواج کند. تااینکه یک روز مادرش آمد خانه و دیگر نرفت. پدر صمد هم مدتی که گذشت کم کم با مادر صمد آشتی کرد و بعد از مدتی با هم خوب شدند. خوشحال شدم. گفتم خوب شد دیگر زندگی صمد بی سر و سامان نیست و پدرومادر بالای سرش هستند. یکی دو ماه از این ماجرا گذشت که احساس کردم باردارم. دیوانه شدم. رفتم سراغ صمد و جریان را بهش گفتم. بهم گفت: اگر خانواده ما بفهمند مطمئن باش با من کاری ندارند ولی تو را میکشند. پس چیزی نگو تا خبرت کنم. دو روز بعد با من تماس گرفت و گفت یکی را پیدا کردم تا بچه را از بین ببرد. رفتم سراغش. ۱۵۰ تومان پول خواست. صمد گفت من ندارم یک طوری جورش کن. دستبند مادرم را دزدیدم و طوری صحنه سازی کردم که خودش گم کرده بعد آن را صمد فروخت و سپس بچه را از بین بردم. بعد آن ماجرا دچار ناراحتی شدم. یک ناراحتی جدی! بعد از ۳۸ روز که از این ماجرا گذشت صمد به همراه پدرومادرش به خواستگاری دختری از فامیلش رفت و نامزد کرد. چندروز اول باورم نمیشد و بعد روانی شدم. بیخودی جیغ میکشیدم. گریه میکردم و سرم را به دیوار میکوبیدم. روانپزشک تشخیص داد دچار افسردگی شدید هستم. خبر نداشتم چه به سرم آمده. فرصتی پیدا کردم رفتم سراغ صمد. آنچنان سرد با من برخورد کرد که آتش گرفتم. بهم گفت: «پریناز برو من دیگه زن دارم. برو بقیه خوشیهایت را با کسی دیگر بکن.» ولی بالاخره چکار باید میکردم؟ باید فرار می‌کردم که بدبختتر شوم؟ هیچکاری که نمیکردم که نمیشد. یک چاقوی تیز برداشتم و رفتم در خانه صمد پشت آیفون گفتم چندتا عکس و وسیله که دستم بوده آورده ام. دیگه خوب نیست دست من بماند. گفت: همونجا باش تا بیایم. پایین پله ها ایستادم. آمد پایین گفت: عکسها را پاره کن. به آخرین پله که رسید ایستادم جلو و با دو دستم چاقو را گرفتم و….

 

پشیمونی؟

پشیمون از دوستی. پشیمون از رابطه ای که با صمد داشتم. پشیمون از گول زدن پدر و مادرم. تا دلت بخواهد پشیمونم اما چه فایده.

 

و حرف آخر؟

نمی‌خوام شعار بدهم. خوشم نمی‌آید. هرکسی ماجرای من را بخواند خودش همه چیز را می‌فهمد. آنقدر اشتباهات من واضح هستند که نیازی به توضیح نیست ولی عجب غلطی کردم.

ارسال دیدگاه