کد خبر : 3479

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۲۱ زمان : ۷:۴۹

طنزهای واقعی شما

فیلم قرار بود با دوستم برای دیدن فیلم مورد نظرمان که آخرین روز اکرانش بود به سینما بروم. اواسط راه یادم افتاد که پولم را د رخانه جا گذاشته ام. بنابراین از دوستم خواستم که مقابل سینما منتظر بایستد. دوستم از من خواست که سریع خودم را برسانم. چون فقط یک ربع تا شروع فیلم […]

فیلم

قرار بود با دوستم برای دیدن فیلم مورد نظرمان که آخرین روز اکرانش بود به سینما بروم. اواسط راه یادم افتاد که پولم را د رخانه جا گذاشته ام. بنابراین از دوستم خواستم که مقابل سینما منتظر بایستد. دوستم از من خواست که سریع خودم را برسانم. چون فقط یک ربع تا شروع فیلم باقی مانده بود، با عجله وارد حیاط شدم و دیدم که از تهران برایمان مهمان آمده است. بعد از احوالپرسی، علت مراجعه به منزل را فراموش کردم تا اینکه مادرم از من خواست تا برای شام نان بخرم. به محض خروج از منزل با دیدن چهره عصبانی دوستم که دو ساعت سر کوچه منتظرم ایستاده بود، تمام ماجرا یادم افتاد. بنابراین پا به فرار گذاشتم و حدود یک هفته خودم را نشان ندادم تا عصبانیت دوستم فروکش کند.

حسین داوودی از میانه

 

قرص مسکن

مادربزرگ پیری دارم که برای رهایی از پادرد مدام قرص ایبوپروفن مصرف می‌کرد. هرچه به او اصرار می‌کردم که اینقدر قرص مسکن استفاده نکنید و درمان اساسی انجام بدهید، به حرف‌هایم توجه نمی‌کرد. تا اینکه فکری به خاطرم رسید و یک بسته شکلات رنگی خریدم و قرص‌های صورتی آن را جدا کردم و به مادربزرگ دادم و به وی گفتم: قرص ایبوپروفن است! و همراه با یک لیوان آب به دستش دادم. جالب اینجاست هنوز یک ساعت بیشتر نگذشته بود مادربزرگ اعلام کرد که دردش بهبود یافته است. با شنیدن صحبت مادربزرگ، صدای خنده ام به آسمان رسید.

اشرف شفاهی از شیراز

 

دزدی

جلوی در بانک با یکی از دوستان خود مشغول احوالپرسی بودم که موتورسواری پیاده شد و با یک اسکناس هزار تومانی از او پول خرد خواست. دوستم بسته پلاستیکی را که ر دست داشت روی زمین گذاشت تا از جیبش به او پول خورد بدهد. ناگهان موتورسوار بسته پلاستیکی را برداشتو سوار موتورش شد و به سرعت از آنجا دور شد. دوستم شروع به فریاد کرد: آی دزد آی دزد!! پس از مدتی مایوس شد و از صدا افتاد. از او سؤال کردم که توی بسته ات چقدر پول داشتی؟ با خنده گفت: هیچی فقط چهارتا صابون و کمی خرده ریز بود که می‌خواستم برای مادربزرگم ببرم. بی‌اختیار هر دو زدیم زیر خندهچراکه معلوم نبود آقادزده با دیدن آنها چه حالی می‌شود.

غلامرضا حبیبی از بهشهر

ارسال دیدگاه