کد خبر : 5601

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ زمان : ۷:۳۸

در ناامیدی و افسردگی، دعایم مستجاب شد

چهار سال قبل شبی در ناامیدی، درماندگی و استیصال شدیدی به سر می‌بردم. چند ماه قبلش پدر و مادرم از هم جدا شده بودند. نامزدم ترکم کرده بود. و به علت متعددی دچار افسردگی شدید شده بودم. آنقدر دل پر دردی داشتم که دست از زندگی شسته بودم. دلم می‌خواست چشمانم را هم بگذارم و […]

چهار سال قبل شبی در ناامیدی، درماندگی و استیصال شدیدی به سر می‌بردم. چند ماه قبلش پدر و مادرم از هم جدا شده بودند. نامزدم ترکم کرده بود. و به علت متعددی دچار افسردگی شدید شده بودم. آنقدر دل پر دردی داشتم که دست از زندگی شسته بودم. دلم می‌خواست چشمانم را هم بگذارم و دیگر هرگز بیدار نشوم…

احساس می‌کردم هیچ چیزی تسلی بخش نیست. در حالیکه مثل ابر بهار می‌گریستم، شمعی روشن کردم و روی تختم دراز کشیدم. چشمانم را بستم و دلم را به خدا دادم. با خدای خودم راز و نیاز میکردم و از او می‌خواستم که هرچه زودتر مرا نزد خودش ببرد. در همان بحبوحه، ناگهان گرمایی را روی شانه هایم احساس کردم. انگار کسی بغلمکرده یا پتویی گرم و نرم روی شانه هایم انداخته بود. بلافاصله ارامش عجیب و غیرقابل وصفی تمام وجودم را فرا گرفت.

ظرف چند ثانیه از آن حالت غم و اندونه تسکین ناپذیر، صلح و صفا و ارامش خاصی را حس کردم. بعد از آن زندگی‌ام به کلی عوض شد و افسردگی ام رو به بهبودی رفت. تصور می‌کنم آن شب استثنایی، دعاهایم سرانجام مستجاب شدند و فرشتگان خداوند به یاری ام شتافتند. به هر حال تا آخر عمرم از آنها ممنون و سپاسگزارم.

هر چه بود، به نظر من فرشته نگهبانم درست به موقع به فریادم رسید و مرا از اوج ناامیدی و استیصال به سمت یک زندگی عادی سوق داد …

ارسال دیدگاه