کد خبر : 5545

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۲/۲۵ زمان : ۶:۱۳

داستان کوتاه / خواندن دعا

طبق معمول در حال پیاده روی صبحگاهی بودم که یک کامیون زباله کنارم ترمز کرد. تصور کردم راننده قصد دارد نشانی مکانی را از من بپرسد، اما او در عوض، عکس یک پسربچه جذاب ۵ ساله را به من نشان داد. او گفت: این نوه‌ام علیرضا است. او اکنون در بیمارستان رضوی زیر دستگاه به […]

طبق معمول در حال پیاده روی صبحگاهی بودم که یک کامیون زباله کنارم ترمز کرد. تصور کردم راننده قصد دارد نشانی مکانی را از من بپرسد، اما او در عوض، عکس یک پسربچه جذاب ۵ ساله را به من نشان داد. او گفت: این نوه‌ام علیرضا است. او اکنون در بیمارستان رضوی زیر دستگاه به زندگی خود ادامه می‌دهد. با خیال اینکه او برای پرداخت صورت حساب بیمارستان از من پول می‌خواهد دست در کیف دستی‌ام فرو بردم اما او چیزی بیش از پول از من می‌خواست. او گفت: من از هر کسی که بتوانم می‌خواهم تا برای او دعا کند. آیا شما هم برایش دعا می‌کنید؟ خواهش می‌کنم.

در حالی که بغض راه گلویم را سد کرده بود، گفتم: حتماً.

سپس همین کار را کردم. در آن روز به نظر نمی‌رسید هیچ مشکلی بزرگتر از آن وجود داشته باشد.

ارسال دیدگاه