کد خبر : 3739

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۲۷ زمان : ۸:۱۵

خاطره ای از یک آزاده ، محمد عباسی

در ۱۳ سالگی به بسیجیان ملحق شدم و بعد از آن ۴ سال به طور متناوب ر جبهه ها حضور داشتم. در سال ۱۳۶۴ که ۱۷ ساله بودم در عملیات یا سید الشهدا به اسارت نیروهای عراقی در آمدم. در آن عملیات بر اساس عقیده و اهدافی که داشتم پشت لباسم، شعار یا زیارت یا […]

در ۱۳ سالگی به بسیجیان ملحق شدم و بعد از آن ۴ سال به طور متناوب ر جبهه ها حضور داشتم. در سال ۱۳۶۴ که ۱۷ ساله بودم در عملیات یا سید الشهدا به اسارت نیروهای عراقی در آمدم. در آن عملیات بر اساس عقیده و اهدافی که داشتم پشت لباسم، شعار یا زیارت یا شهادت را نوشتم و به همین خاطر یعنی فقط به جرم این شعار کتک‌های فراوانی در بازجویی‌ها و جاهای دیگر خوردم.

وقتی مرا برای بازجویی نزد یکی از افسران عراقی بردند، اولین سؤالش این بود که بسیجی هستی؟ و بعد از اینکه متوجه شعار نوشته شده در پشت لباسم شد، با عصبانیت فراوان با چوب دستی که داشت شروع به زدن کرد و بعد هم مرا زیر لگد گرفت.

یکی دیگر از خاطراتی که از دوران اسارت به یاد دارم وضعیت سکونت ما بود. ما در اتاقی به سر می‌بردیم که ابعادش سه در چهار متر بود و حدود هشتاد نفر از بچه ها به طور فشرده در آن جا بودند. در آن مکان درازکردن پا غیرممکن بود چه رسد به خوابیدن! به همین دلیل ما به طور نوبتی می‌خوابیدیم. شبی در اردوگاه رمادیه اکثر بچه ها در خواب بودند اما چند نفری به خاطر تشنگی خوابشان نمی‌برد. ساعت دو بعد از نیمه شب که شدت عطش ما بی‌نهایت شد به همراه چند نفر دیگر از برادران پیراهنهایمان را بالا زدیم و شکممان را روی موزاییک‌های کف آسایشگاه گذاشتیم تا شاید رفع تشنگی بشود. در آن لحظه بود که حال اهل بیت ابا عبدالله الحسین در روز عاشورا برایم تجسم عینی پیدا کرد. در آن گرمای ۴۵ الی ۵۰ درجه شهر رمادیه عراقی‌ها فقط روزی یک تا دو لیوان آن هم آب خیلی گرم به ما می‌دادند.

ارسال دیدگاه