کد خبر : 3764

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۲۸ زمان : ۷:۲۴

مؤسسه ما قبولی شما را در کنکور تضمین می‌کند

همه چیز به مسخره ترین شکل ممکن شروع شد. با تکه کاغذ کوچکی که رویش نوشته بود: هشدار به کنکوری‌ها اولین بار وقتی از مدرسه آمدم، کف حیاط افتاده بود و آن کلمه هشدار هم مثل چراغ قرمز سر چهارراه چشمک می‌زد. آیا می‌دانید شانس قبولی شما در کنکور ۹۴ چقدر است؟ نمی‌دانستم. اصلاً انگار […]

همه چیز به مسخره ترین شکل ممکن شروع شد. با تکه کاغذ کوچکی که رویش نوشته بود: هشدار به کنکوری‌ها

اولین بار وقتی از مدرسه آمدم، کف حیاط افتاده بود و آن کلمه هشدار هم مثل چراغ قرمز سر چهارراه چشمک می‌زد. آیا می‌دانید شانس قبولی شما در کنکور ۹۴ چقدر است؟

نمی‌دانستم. اصلاً انگار نمی‌خواستم بدانم.

کادر ویژه ی مؤسسه ما قبولی شما را در کنکور تضمین می‌کند.

و زیر این جمله بالا اسم یک عالم استاد برای هر درس نوشته شده بود. اسمها برایم اشنا بود. بچه ها توی مدرسه از کلاس کنکورها و اساتیدشان خیلی تعریف می‌کردند. نمی‌دانم چرا من هیچوقت سراغ اینجور مؤسسه ها نرفته بودم. دو سه روز اول سعی کردم آن کاغذها را نادیده بگیرم ولی انگار نمی‌شد.

اصلا انگار گوش‌هایم درباره کلاس کنکور تیز شده بود. هرچقدر اسم یک استاد تکرار می‌شد، حس می‌کردم که قبولی من در کنکور فقط بستگی به رفتن به کلاس او دارد. بعد از یکی دو هفته کل خانواده بسیج شدیه بودند که مؤسسه مطمئن و خوب برای من پیدا کنند. اما مشکل جدیدی پیدا شد. شهریه!! یکی دو بار پدر محترم تا مرز سکته رفت وقتی فهمید که یک معلم فیزیک معمولی شهریه اش ساعتی ۱۸۰ هزار تومان است. البته معلمهای ارزان تر هم بودند. ولی هیچکس تأییدشان نمی‌کرد. حسابی گیج شده بودم. آخر سر مؤسسه ای معمولی با شهریه ای متوسط پیدا شد.

وقتی قدم بر پله های مؤسسه گذاشتم احساس کردم دیگر برای کنکور اصلا نگران نیستم. سر کلاس به بچه ها نگاه می‌کردم. همه هم‌قد و قواره و هم‌سن بودیم. استاد شروع کرد. مبحث اول تکراری بود. دومی را همه می‌دانستند. سومی را معلم مدرسه تازه کفته بود. کم کم داشت حوصله ام سر می‌رفت. حس می‌کردم اگر در خانه نشسته بودم و درسم را می‌خواندم، خیلی مفیدتر از ساعتم استفاده می‌کردم. در عرض یکی دو ساعت فهمیدم که تمام چیزی که ممکن است از این جور کلاسها یاد بگیرم دو سه نکته خاص است که احتمال آمدن آنها در کنکور خیلی کم است.

بعد از کلاس شیمی نوبت دیفرانسیل و گسسته و تحلیلی شد. ساعت هشت و نیم شب آن هم یک شب تاریک دی‌ماه!! راه افتادم به طرف خانه؛ گرسنه ام بود و از خستگی تلو تلو می‌خوردم. داشتم فکر می‌کردم که حالا این همه درس را کی بخوانم؟ به خانه که رسیدم، همه دفترها و جزوه ها و کتابهای کنکور را درآوردم. به همه آنها نگاه کردم. اگر می‌خواستم همه شان را بخوانم غیر از کمبود وقت، دچار اضطراب هم می‌شدم. چون جزوه ها تمامی نداشتند. همه جزوه های مربوط به کنکور را گذاشتم جلویم و آنهایی را که به نظرم به درد بخور می‌رسید، جدا کردم. قبض شهریه مؤسسه را هم به بابا دادم که پولمان را پس بگیرد. آنوقت جلوی چشمهای متعجب مامان و بابا رفتم که بخوابم تا صبح زود بیدار شوم و درس بخوانم. آخر فقط شش ماه مانده بود تا کنکور….

ارسال دیدگاه