کد خبر : 3744

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۲۷ زمان : ۸:۱۵

این داستان کوتاه را از دست ندهید : پیکان سفید

نوشته احسان ناظربکایی از تهران سیدخندان پیکان سفیدرنگی ایستاد. خالی بود. در جلو را باز کرد و من در حالی که داشتم سوار می‌شدم گفتم سلام و در را بستم. راننده که خستگی و گرمای ظهر تابستان کلافه اش را کرده بود دنده را عوض کرد و گفت: سلام علیکم اولین چیزی که توجه‌ام را […]

نوشته احسان ناظربکایی از تهران

سیدخندان

پیکان سفیدرنگی ایستاد. خالی بود. در جلو را باز کرد و من در حالی که داشتم سوار می‌شدم گفتم سلام و در را بستم. راننده که خستگی و گرمای ظهر تابستان کلافه اش را کرده بود دنده را عوض کرد و گفت: سلام علیکم

اولین چیزی که توجه‌ام را جلب کرد، پلاکی بود که از آینه جلو آویزان شده و داشت تکان می‌خورد. سعی کردم بفهمم رویش چی نوشته. وقتی به چراغ قرمز رسیدیم راننده که فهمیده بود که من کنجکاو شدم، گفت: یادگار جنگ هست؛ یادش به خیر!!

چراغ سبز و ماشین از جا کنده شد. راننده به درستی حدس زده بود می‌خواهم بیشتر بدانم، نوشته روی پلاک را خواند: سال ۶۴، قلاویزان، گردان حمزه!

احساس کردم قلبیم ریخت. گفتم : گران حمزه؟ مرد با خونسردی گفت: آره چطور مگه؟ و ترمز کرد!!!

چون باز هم به چراغ قرمز رسیدیم با تعجب به صورت بهت زده من خیره شد. هر دویمان داشتیم در خاطراتمان دنبال هم می‌گشتیم. بوق ممتد ماشین عقبی به او فهماند که چراغ سبز شده. گفتم هیچی می‌خواستم ببینم حسین خراسانی را می‌شناسی؟ با تعجب گفت: ۱۵ سالی است ندیدمش مگر می‌شناسیش؟

با هیجان گفتم: آره!

از یک وانت سبقت گرفت و گفت: کجاست؟

گفتم: کنارت نشسته.

صدای شدید ترمز و بوق ممتد ماشینها خیابان را فرا گرفت.

دو سه راننده که از بی‌خیالی راننده پیکان سفید که وسط خیابان ایستاده و همه را معطل کرده بود کلافه و عصبانی شده بودند به قصد اعتراض و حتی دعوا به سراغ او آمدند اما هق هق گریه و صورتهای شاد راننده و مسافر داخل پیکان سفید دهان همه را بست.

ارسال دیدگاه