کد خبر : 5623

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۲/۲۸ زمان : ۶:۴۰

آیا این پدر است که من دارم؟

قد یک دنیا مادرم را دوست داشتم. از بچگی هم مادرم بود و هم هم‌بازی‌ام… پدرم خلبان بود. وقت و بی‌وقت پرواز داشت. آمد و رفتش را حس نمی‌کردم. مردی آرام بود که گاهی حضورش در خانه اصلا حس نمی‌شد. به راحتی می‌توانست تمام روز روی یک مبل بنشیند و کتاب بخواند. از سینما و […]

قد یک دنیا مادرم را دوست داشتم. از بچگی هم مادرم بود و هم هم‌بازی‌ام…

پدرم خلبان بود. وقت و بی‌وقت پرواز داشت. آمد و رفتش را حس نمی‌کردم. مردی آرام بود که گاهی حضورش در خانه اصلا حس نمی‌شد. به راحتی می‌توانست تمام روز روی یک مبل بنشیند و کتاب بخواند. از سینما و مهمانی رفتن بیزار بود. خلوتش را از هرچیز دیگری دوست داشت. تمام مسئولیت من به عهده مادرم بود. مادری که هرگز احساس خستگی نمی‌کرد. هیچ‌وقت از پدر گله و شکایتی نداشت. من اما میانه خوبی با پدر نداشتم. بچه تر که بودم، فکر میکردم او مرا دوست ندارد چون هیچوقت از نمره های ۲۰ من یا نقاشی هایم هیجان زده نمی‌شد. اگر بهترین کار یا بدترین کار را انجام می‌دادم از طرف او نه تشویق می‌شدم و نه تنبیه. بزرگتر که شدم حس کردم من هم او را دوست ندارم. هیچ خاطره مشترکی با هم نداشتیم. حتی خاطرات پروازهایش را هم برایم تعریف نمی‌کرد. او همیشه آرام و ساکت بود. مادرم اما همیشه از آمدن پدر به خانه خوشحال می‌شد و هروقت برای پرواز از خانه بیرون می‌رفت دلواپسی‌ را در چهره مادر می‌دیدم. نمی‌دانستم این دلبستگی ریشه در چه دارد. هرچه بزرگتر می شدم بیشتر از او بدم می‌آمد. دلم پدری می‌خواست که دوست و همراهم باشد. اما او هرگز نقش یک پدر یا یک دوست را ایفا نمی‌کرد. دانشگاه در رشته میکروبیولوژی ادامه تحصیل دادم. به شهر شیراز رفتم. آنجا اولین روزهای زندگی در خارج از خانه را تجربه کردم. دلم برای مادر تنگ می‌شد ولی هرگز فکر نمیکردم روزی دلم برای پدر هم تنگ شود. دوستان جدیدی پیدا کردم. دوستانی که هرکدام اهل یک شهر و دیار بودند. در جمع بچه ها به عنوان پسری آرام و کم حرف شناخته شده بودم. چیزی که هرگز تصور نمی‌کردم باشم. در میان دوستانم پسری به نام مهران بود که از سال اول دانشگاه به فکر رفتن به خارج از کشور بود. سالهای اول چندان به حرفهایش اهمیتی نمی‌دادم اما کم کم برایم جالب شد به طوری که خودم هم مصمم شدم که همراه او به خارج از کشور بروم. بعد از تمام شدن دانشگاه و خریدن سربازی، کوله بارم را برای سفر آماده کردم. مادرم سخت مخالف بود و پدر هیچ نمی‌گفت. اصلاً فکر می‌کردم برایش اهمیتی ندارد که من باشم یا نه. به هر حال من به آلمان رفتم. خیلی نگذشت که به این باور رسیدم که من متعلق به اینجا نیستم. پدر هروقت پرواز به آلمان داشت با من ملاقات کوتاهی داشت. اوایل از دیدنش اصلاً خوشحال نمی‌شدم. ولی کم کم حس کردم وقتی فاصله دیدارهایمان زیاد می‌شود، دلم برایش تنگ می شود. هدیه های جالبی برایم می‌اورد. هیچوقت یادم نمی‌آورد. یک روز بسته ای را به من داد و گفت: یادت هست این ماشین را خیلی دوست داشتی وقتی بچه بودی حتی با این ماشین می‌خوابیدی. مهمانی یا پارک هم که می‌رفتی آن را با خودنت می‌بردی؟ فکر کردم اگر برایت بیاورمش یادآور روزهای کودکی است و به تو آرامش می‌دهد.

تعجب کرده بودم. هیچوقت فکر نمی‌کردم پدر خاطر ه دوران کودکی من داشته باشد. تصورم این بود که شاید مادرم سفارش کرده که آن اسباب بازی را برایم بیاورد. اما وقتی از مادر پرسیدم اصلاً روحش خبر نداشت و حتی یادش رفته بود که کدام ماشین را می‌گویم. تابستان همام سال به ایران برگشتم. می‌خواستم تعطیلات را کنار آنها باشم. در تمام روزها کاری جز شطرنج بازی کردن نداشتیم. من و پدر ساعت‌ها می‌نشستیم و شطرنج بازی می‌کردیم. انگار همه حرفهایمان توی همان مهره ها بود که خانه عوض می‌کردند. مادر هم چای می‌ریخت و می‌آمد کنارمان می‌نشست و همیشه تشویق‌مان می‌کرد که بازی‌مان بهتر شده. جمع سه نفری خوبی داشتیم. صبح‌ها با پدر به پیاده روی می‌رفتم. او هیچ حرفی نمی‌زد. من هم حرفی نداشتم. ولی انگار چیزی بین ما رد و بدل می‌شد که بسیار غنی‌تر از کلمات بود. دیگر به کشور آلمان برنگشتم. شغلی در شهر خودمان پیدا کردم و ماندگار شدم.

حالا شاید من هم شدم مثل پدرم. کم حرف و عمیق. نمی‌دانم در آینده چگونه پدری خواهم بود. شاید مثل پدر منزوی نباشم اما خیلی دلم می‌خواهد به اندازه پدرم به فرزندم توجه داشته باشم و کوچکترین رفتارهای او را در ذهنم ضبط کنم…

 

نوشته : مهریار

ارسال دیدگاه