کد خبر : 348878

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۴/۰۱ زمان : ۷:۱۶

داستان کوتاه « عشق … »

پول های خرد را  با غرور مقابل فروشنده گذاشت و گفت: لطفاً کتاب سفر به ماه رو لطف کنید. فروشنده بعد از شمارشی سریع، پولها را به سمت او هل داد : سیصد تومن کمه پسرم! شانه هایش ناگهان خمید و غمگین گفت: چندماه قبل گفتید قیمتش ۲۲۰۰ تومنه. این تمام پس اندازمه… فروشنده حرفش […]

پول های خرد را  با غرور مقابل فروشنده گذاشت و گفت: لطفاً کتاب سفر به ماه رو لطف کنید.

فروشنده بعد از شمارشی سریع، پولها را به سمت او هل داد : سیصد تومن کمه پسرم!

شانه هایش ناگهان خمید و غمگین گفت: چندماه قبل گفتید قیمتش ۲۲۰۰ تومنه. این تمام پس اندازمه…

فروشنده حرفش را برید: اما چاپ جدیدش ۲۵۰۰ تومنه.

بارقه ای از امید در چشمانش جان گرفت. دوباره قد راست کرد و از در مغازه خارج شد. چشمان فروشنده به دنبال کفشهای پاره پسرک در امتداد خیابان کشیده شد.

 

الهام شیرزاد / مشهد مقدس

ارسال دیدگاه