کد خبر : 375730

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۴/۰۶ زمان : ۷:۵۹

یک جفت دستکش چرم برای خواستگاری

مشکل بزرگی بود، خیلی بزرگ، چون رفتم تا آخرش همان طور که قول داده بودم عمل کردم. به پدرش گفتم که واقعاً عاشق دخترش شدم. آن قدر دوستش داشتم که طی این چند سال دانشگاه رفتم و رشته مورد علاقه خانواده آنها را خواندم؛ دندانپزشکی! تازه کلی درد و رنج و غصه  و گریه و […]

مشکل بزرگی بود، خیلی بزرگ، چون رفتم تا آخرش همان طور که قول داده بودم عمل کردم. به پدرش گفتم که واقعاً عاشق دخترش شدم. آن قدر دوستش داشتم که طی این چند سال دانشگاه رفتم و رشته مورد علاقه خانواده آنها را خواندم؛ دندانپزشکی! تازه کلی درد و رنج و غصه  و گریه و بغض را هم تحمل کردم که از ۱۰۰۰ و ۱ دلیل ناشی می‌شد. از اینکه مجبور بودم در کنار تحصیل کار کنم و برای دیدن و ندیدن دختر هم باید با ۱۰۰۰ مشکل جور واجور کنار می‌آمدم، اما خلاصه هرچه بود، تمام شد. حالا آمده بودم تا به اصطلاح مراسم خواستگاری انجام شود. هرچند به قول مادرم خواستگاری هم خواستگاری های قدیم، دختر و پسر با شرم و حیا تنها می‌گذاشتند که حرف‌های ناگفته را بزنند. حالا دختر و پسر از همه چیز هم خبر دارند، از هزار و ۱ چیز … گفتم ۱۰۰۱ چیز، یاد هزارویک‌شب افتادم . بله، اسمش شهرزاد بود، خیلی دوستم داشت، همیشه می‌گفت، من و او می‌توانیم بهترین قصه‌های دنیا را بنویسیم، چون هم زندگی ما پر از قصه بود و هم اینکه هر دوی ما به قصه و داستان و رمان و کتاب علاقه داشتیم. و وقتی به پدرش این حرف‌ها را زدم، خیلی خوشحال شد، و برعکس مادرم که خواستگاری قدیمی را می‌پسندید. پدرش به من گفت: «خواستگاری های امروز که معنا ندارد، دختر و پسر حرف‌هایشان را زدند اما ۱ چیزی را باید همین ابتدا به شما بگویم، برای ما یعنی مادرش اصالت خانواده پسر خیلی مهم است …» همین طور داشت حرف می‌زد که متوجه دستکش‌های من شد که دستم را پوشانده بود. «آفرین، مثلاً برای خود من در نگاه اول خیلی جالب بود که شما خیلی خوش لباس و شیک هستید، این را از دستکش‌های چرمی شما فهمیدم. فکر می‌کنم کار ایتالیاست. اینها نشان می‌دهد که شما پایتان را خوب جایی گذاشته‌اید.» خیلی خوشحال شده بودم، از اول هم متوجه نگاه عجیب او به دستکش‌هایم شده بودند فکر کردم می‌خواست مسخره‌ام کنند و بگویند عصای شما کجاست، اما دیدم برعکس، خیلی هم خوشحال شده است. برای من این برخورد عجیبی بود. یاد حرف‌های شهرزاد افتادم که می‌گفت: «حتماً دستکش‌هایی که برایت از ایتالیا آوردم را بپوش، پدر خوشش می‌آید، به خصوص اگر از دست‌هایت در نیاوری، اینها برای خانواده من خیلی مهم است و …»

حرف‌های پدرانه پدر که تمام شد، باز هم دستکش‌ها را از دستم در نیاوردم، نه اینکه تحت تأثیر حرف‌های او قرار گرفته باشم، شاید هم قرار گرفته بودم اما به هر حال دستکش‌ها را در نیاوردم، حتی به پدر و مادرم هم در شهرستان با همین دستکش‌ها زنگ زدم. شماره گرفتن با این دستکش‌ها خیلی سخت بود. به خصوص با این گوشی‌های مسخره کوچک که انگار ساخته می‌شوند تا خراب شوند، اما هر جور بود، شماره را گرفتم و به آنها گفتم که قصد ازدواج دارم تا هم خیال آن‌ها راحت شود و هم خیال من.

واقعاً چطور می‌توانستم آن بابا و مامان را به این پدر و مادر وصل کنم. قصدم این بود که اگر با شهرزاد ازدواج کردم، فوراً بروم به جایی دور. اگر قرار بود با این همه فیلم بازی کردن اینجا بمانم که نمی‌شد. خواستم دستکش‌های دستم را در بیاورم که به فکرم رسید شاید بهترین کار، کشتن پدر و مادرش باشد.

با این دستکش‌ها قاتل را شناسایی نمی‌کردند. تازه من هم که چهره ساده و مسخره‌ای داشتم. چه کسی باورش می‌شد که بتوانم آدم بکشم!؟ هیچ کس باور نمی‌کرد، چون واقعاً من آدم کش نبودم و همین که به این مسئله فکر می‌کردم ۴ ستون بدنم می‌لرزید، اما مگر تمام آدمکش‌ها از اول آدمکش بودند؟ آنها هم روزی بدنشان می‌لرزید اما تحت تأثیر شرایط کشتند و کشته شدند، حتی اگر هیچ وقت گیر نیفتاده باشند، چون معتقدم روح قاتل می‌میرد و …

چرت و پرت زیاد به ذهنم می‌رسید، اما مهم‌ترین چیزی که می‌خواستم به پدرش بگویم این بود که من به اصرار دخترش دستکش‌ها را دستم کردم وگرنه اصلاً اهل این حرف‌ها نبودم. در ضمن، مگر شهرزاد چکاره بود؟ ۱ دختر لوس و تحت تأثیر خانواده که از صبح تا شب پی ولگردی و خوش‌گذرانی بود و می‌خواست با مدرک من خانم دکتر بشود و کلاس بگذارد. من هم که همیشه عاشق کار و تجارت بودم مجبور شدم به خاطر او این همه دردسر بکشم و بشوم دکتر که چی؟! خیر سرم عاشق شده بودم و درس‌خوان! هنوز که هنوز است، هیچ کس از اهالی فامیل باورش نمی‌شود که من در ۲۶ سالگی دیپلم که گرفتم، هیچ، دکتر هم شدم. حق هم داشتند که فکر کنند من مدرک را خریدم و این‌قدر کار دندانپزشکی را هم که بلدم، نزدیک دندان‌ساز تجربی یاد گرفتم. و وقتی این حرف‌ها را شنیدم دوست داشتم عفونت دهان خیلی‌ها را علاوه بر دندانشان برطرف کنم تا حرف مفت نزنند، اما هرچه بود من امروز درست این لحظه که این‌ها را می‌نویسم ۱ دکتر درس خوانده هستم که کارم شده داستان نوشتن و خودم را خالی کردن که چه روزهای عجیبی را از دست دادم .

شهرزاد به من اصرار می‌کرد که بدون دستکش پیش پدرش نروم، من هم به او پیشنهاد کرده بودم که دست‌هایم را قطع کنم بهتر است تا اینکه پنهانشان کنم، اما او با لبخند مسخره‌اش که عاشقم کرده بود، می‌گفت که دندانپزشک بیشتر از عملش به دست‌هایش احتیاج دارد و من هم می‌خندیدم و فراموش می‌کردم که دارم همه گذشته‌ام را آتش می‌زنم. فراموش می‌کردم که برای چه حالا مجبورم دست‌هایم را پنهان کنم. فراموش می‌کردم که در دوازده‌سالگی مجبور بودم نان داغ مشتری را از کنار تنور روی دست‌هایم بگیرم و سوزشش را تحمل کنم. فراموش می‌کردم که چقدر بار و اثاثیه حمل کردم تا شکم خودم را سیر کنم، حتی همین چند سال دوران دانشجویی راهم فراموش می‌کردم که بعضی وقت‌ها که کار پیدا نمی‌شد با دوست دیگری سر کار بنایی ساختمانی می‌رفتم که استادش دایی دوستم بود و آجر بالا می‌انداختم. بله، وقتی دستکش می‌گذاشتم، تمام این خاطرات را فراموش می‌کردم چون دست‌های پینه بسته من معلوم نبود نبود و چقدر دردناک بود وقتی تمام این خاطرات با ۱ دستکش لعنتی و البته چرم اصل ایتالیا فراموش می‌شد، حتی فراموش کردم که ۱ بار هم حاضر به قبول کمکی از جانب شهرزاد نشدم، چون راستش را بخواهید، اصلاً پیشنهاد کمکی نبوده که قبول کنم. او در این ۷ سال ۷۰ بار در سفر بود تا من با تمرکز لازم درسم را بخوانم و خواندم، خوب خوب، و حالا برگشته بود تا خانم دکتر بشود و من ۱ روز با دست‌های باز بدون دستکش و با لباسی که پیله نداشت و هیچ چیز دیگری که نشان از شخصیت والای من باشد، به سراغ پدرش رفتم و گفتم که این دست‌ها را متخصص ترین متخصصان پوست هم نمی‌توانند درمان ‌کنند و پینه‌ها را از بین ببرند. گفتم که این پینه ها برای من افتخار نیست، یک اجبار بود و به آن نمی‌نازم، چون می‌دانم هیچوقت اجازه نوازش صورت نرم فرزندم را نخواهم داشت، اما هرچه هست، این پینه‌ها امروز جزئی از من است و من اینها را گفتم و او در جواب گفت: نه!

ارسال دیدگاه