کد خبر : 2347

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۹/۲۳ زمان : ۷:۰۰

کلمات اهل غربت

می‌روم به اخیه پادشاهی شعری ساخت و بر ملک الشعرای دربار خویش بخواند. او گفت: شعر تو متوسط است و درخور قدر پادشاهی نیست. ملک برآشفت و امر کرد او را به اخیه بستند. پس از چند روز، شفاعت کردند و شاه او را عفو فرمود. مدتی برآمد شاه شعر دیگری ساخت و به ملک […]

می‌روم به اخیه

پادشاهی شعری ساخت و بر ملک الشعرای دربار خویش بخواند. او گفت: شعر تو متوسط است و درخور قدر پادشاهی نیست.

ملک برآشفت و امر کرد او را به اخیه بستند. پس از چند روز، شفاعت کردند و شاه او را عفو فرمود. مدتی برآمد شاه شعر دیگری ساخت و به ملک الشعرا گفت: بنگر نیک است؟ ملک الشعرا بخواند و به شتاب راه درگرفت. شاه گفت: کجا می‌روی؟ گفت: به اخیه.

ارسال دیدگاه