کد خبر : 525712

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۶/۱۱ زمان : ۲۰:۰۰

همین که شوهرم وضع مالی‌اش بهتر شد، من برایش کهنه شدم

به گزارش مجله اینترنتی تازه‌های جهان ، از پله‌های سالن که بالا آمدم، خانمی درست روبه‌روی در ورودی روی صندلی نشسته بود. صندلی کنار دستش خالی بود، همان‌جا نشستم. احساس کردم دلش می‌خواهد با کسی حرف بزند. وقتی به طرفش برگشتم، قطره اشکی را که روی گونه‌اش جاری بود، دیدم و قرمزی چشمانش که حکایت […]

به گزارش مجله اینترنتی تازه‌های جهان ، از پله‌های سالن که بالا آمدم، خانمی درست روبه‌روی در ورودی روی صندلی نشسته بود. صندلی کنار دستش خالی بود، همان‌جا نشستم. احساس کردم دلش می‌خواهد با کسی حرف بزند. وقتی به طرفش برگشتم، قطره اشکی را که روی گونه‌اش جاری بود، دیدم و قرمزی چشمانش که حکایت از گریه‌های طولانی داشت. از او علت آمدنش را پرسیدم، ناگهان بغضی که در گلویش بود ترکید.

آن‌قدر گریه کرده بود که حتی توان حرف زدن هم نداشت و با سختی گفت: ۷ سال تمام است که از این پله‌های دادگاه ها برای گرفتن طلاق بالا و پایین می‌روم؛ از زمانی که دادگاه خانواده در مجتمع قضایی شهید بهشتی بود تا زمانی که به میدان ارک منتقل شد، و حالا در این ساختمان جدید که مرا می‌بینید دنبال کار هستم. بعد از ۳۷ سال زندگی مشترک، که نزدیک به ۲۵ سالش را با حقوق اندک و زندگی نه چندان خوبی که داشتم، ساختم و در آن شرایط بچه ها بزرگ کردم. همین که شوهرم وضع مالی‌اش بهتر شد و پول در دستش آمد، من برایش کهنه شدم. حس کرد با یک زن جوان‌تر هم‌سن دخترش بهتر می‌شود از زندگی لذت برد مرا از خانه بیرون کرد و آن خانم شد همه کاره خانه … از ۱ خانه دوطبقه با سرایدار و کارگر، سر از اتاق ۱۲ متری در آوردم. ۲ دختر و ۱ پسرم آواره شدند. پدرشان حتی در مورد فرزندانش هم احساس مسئولیت نمی‌کند، واقعاً حیف نام پدر که بر چنین مردان گذاشته شود.

یکی از دخترانم در همان کارگاهی که کار می‌کند، شب‌ها هم می‌خوابد و وضع دختر دیگرم هم بهتر از او نیست. من هم توان مالی‌ای که برایم ممکن باشد تا از پس مخارج آنها بربیایم، نداشتم. از سر ناچاری تا مدت‌ها در منزل اقوام سر می‌کردم، اما بعد از مدتی روی رفتن به خانه آن‌ها را هم نداشتم تا حالا که در ۱ اتاق با ابتدایی‌ترین وسایل زندگی سر می‌کنم، اما هر جور که شده حق و حقوقم را می‌گیرم. آخر گناه من چیست که بعد از ۱ عمر زندگی که لحظه به لحظه اش را با خون دل سپری کردم، حالا باید به نان شب هم محتاج باشم. در طول این ۷ سال این قدر شکسته شدم که حتی توان خیاطی کردن هم ندارم. حالا دخترانمان دم بخت هستند، اما آواره.

امروز هم آمدم تا با آقای کرمیگیان صحبت کنم. دیگر توان زجر کشیدن ندارم، خدا مرا بکشد تا از این زندگی راحت شوم.

ارسال دیدگاه