کد خبر : 5600

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ زمان : ۷:۴۴

فرشته نجات در کلاس درس به فریادم رسید

ابتدا باید خاطرنشان کنم که از بچگی علاقه خاصی به ماوراء الطبیعه داشتم. مایلم تا می‌توانم در آن زمینه اطلاعات بیشتری کسب کنم. ۱۲ سال داشتم که آن حادثه برایم رخ داد. اواخر سال تحصیلی بود و دبیرمان می‌خواست نمرات امتحان نهایی‌مان را تعیین کند. آن روز دانش آموزان را یکی یکی صدا می‌کرد تا […]

ابتدا باید خاطرنشان کنم که از بچگی علاقه خاصی به ماوراء الطبیعه داشتم. مایلم تا می‌توانم در آن زمینه اطلاعات بیشتری کسب کنم. ۱۲ سال داشتم که آن حادثه برایم رخ داد. اواخر سال تحصیلی بود و دبیرمان می‌خواست نمرات امتحان نهایی‌مان را تعیین کند. آن روز دانش آموزان را یکی یکی صدا می‌کرد تا جلوی کلاس بایستند و با صدای بلند ریزنمرات امتحانات ریاضیات طول سال شان را بخوانند تا معلممان نمره و امتیاز نهایی آنها را مشخص کند. درست نمی‌دانم چرا خودش ریزنمرات مان را در جایی ننوشته بود. من دختربچه به شدت خجالتی و کمرو بودم که اصلا استعداد درخشانی در درس ریاضیات نداشته ام. در طول سال همیشه کمترین نمره را در درس ریاضی می‌گرفتم و گاهی هم تجدید می‌آوردم. و حالا مجبور بودم مقابل تمام همکلاسانم بایستم و با صدای بلند، ریز آن نمرات پایین و خجالت‌آور را گزارش دهم. خودتان می‌توانید تصور کنید که چه حالی داشتم. در تمام طول سال با زحمت و خجالت فراوان، لیست نمرات پایین امتحانات ریاضیات را هم از همه بچه ها مخفی نگه داشته بودم و حالا همه چیز به زودی بر ملا می‌شد و احساس می‌کردم بعد از آن به حالت خفقان خواهم افتاد. به آن ترتیب راز بزرگی‌ بر ملا می‌شد و مورد تمسخر و ریشخند کل بچه های کلاس قرار می‌گرفتم. زمانی که دبیرمان به اسم من نزدیک شد کم مانده بود غش کنم. به شدت ترسیده بودم و مدام بغضم را فرومی‌خوردم. فقط دعا می‌خواندم و از خداوند می‌خواستم کاری کند تا از آن موقعیت اعصاب خرد کن و زجردهنده خلاص شوم. سرانجام همان لحظه ای که به شدت از آن وحشت داشتم فرا رسید. معلم با صدای بلند اسمم را صدا زد و من در کمال استیصال و درماندگی با گامهای لرزان به سمت جلوی کلاس به راه افتادم و به شدت ناراحت از اینکه چرا دعاهایم مستجاب نشدند. درست لحظه ای که دهان باز کردم تا نمراتم را اعلام کنم، ناگهان طوفان شدیدی در وسط آن روز آفتابی و گرم، اواخر بهار به وجود آمد. صدای باران تندر آنچنان بند و گوش خراش بود که صدا به صدا نمی‌رسید. حتی معلم نمی‌توانست صدایم را درست بشنود. درنتیجه از منخواست که کنار میزش بروم و نمراتم را بگویم. از خداخواسته کنار میزش ایستادم و ریزنمراتم را برایش خواندم و به شدت خوشحال بودم که فقط معلم صدایم را می‌شنود.

درست لحظه ای که ریزنمراتم را اعلام کردم و می‌خواستم سر جایم برگردم، توفان به همان سرعتی که شروع شده بود، به پایان رسید و بار دیگر آفتاب درخشان در آسمان به تابش درآمد و آرامش همه جا را فرا گرفت.

حالا که دختر بزرگی شده ام می‌دانم که آن حادثه خیلی شگفت‌آور و عجیب نیست؛ ولی در نظر دختربچه وحشت زده آن حادثه واقعاً یک معجره‌ی بزرگ و خارق العده محسوب می‌شد.

در خلال سالهای بعد از آن مدام به عظمت آن اندیشیده ام و هرگز نتوانسته ام توضیح و علتی منطقی برایش پیدا کنم. پس تصور می‌کنم که آن روز فرشته محافظم به موقع به دادم رسید و همیشه ممنون و سپاسگزار او هستم!

ارسال دیدگاه