کد خبر : 375722

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۴/۰۶ زمان : ۷:۵۰

دو معجزه از خدا

معجزه اول : آنچه می‌خوانید داستانی است واقعی که برای ۱ مادر ۴۵ ساله اتفاق افتاده «پزشک‌ها جوابم کرده بودند» شما مبتلا به هپاتیت سی هستید و شانس چندانی برای زنده ماندن ندارید. از این مطب به آن مطلب. از این بیمارستان به آن بیمارستان. بی‌فایده بود! می‌گفتند خرداد ماه دفتر زندگی ات بسته می‌شود. […]

معجزه اول : آنچه می‌خوانید داستانی است واقعی که برای ۱ مادر ۴۵ ساله اتفاق افتاده

«پزشک‌ها جوابم کرده بودند»

شما مبتلا به هپاتیت سی هستید و شانس چندانی برای زنده ماندن ندارید.

از این مطب به آن مطلب. از این بیمارستان به آن بیمارستان. بی‌فایده بود! می‌گفتند خرداد ماه دفتر زندگی ات بسته می‌شود.

این زن، این مادر ۴۵ ساله به سختی عاشق پروردگارش است. او هر شب ساعاتی را به راز و نیاز با معبودش می‌پردازد.

«آن شب نیز داشتم به دعا می‌پرداختم به خدا پریدم! تهدیدش کردم! گفتم: این ۵ دختر فقط مرا دارند. پدرشان که مرده است و اگر من هم بمیرم آنها چگونه می‌توانند در این وادی وانفسا به زندگی ادامه دهند، آنقدر گریه کردم تا اینکه خوابم برد.»

نوری داخل خانه شد …

به سمت من آمد …

دوم شکمم چرخید رفت …

حس پرنده بودن به من دست داد؛ گویی در حال پرواز بودنم …

از خواب برخاستم. صدایی به گوشم خورد؛ شفا، دوباره شنیدمش؛ شفا. با عجله رفتم نزد پزشک و از او خواستم تا دوباره مرا معاینه کند. مرا به آزمایشگاه فرستاد. باورکردنی نبود من شفا یافته بودم، نور ایمان بیماری را از بدن خارج ساخت.

 

معجزه دوم : سفره حضرت عباس علیه‌السلام

مریم می‌گوید بارها از پدرم سؤال کردم که بابا، تو چرا صاحب ۳ تا اسم هستی؟ بابا همیشه می‌خندید و می‌گفت: روزی علتش را خواهید فهمید.

اسم شناسنامه پدر مریم «مهدی» است. دوستانش می‌گویند بیژن، اما خانواده «عباس» صدایش می‌زنند.

چند هفته پیش پدر بالاخره به حرف می‌آید و خاطره‌ای را که خود از زبان مادرش شنیده است برای مریم تعریف می‌کند: «وقتی پنج‌ماهه بودم بیماری سخت به سراغم می‌آید که به تشخیص پزشکان لاعلاج است. خانواده می‌خواهند مرا به خارج از کشور ببرند که چند متخصص آنها را از این کار منصرف کرده و به پدر و مادرم اطمینان خاطر می‌دهد که «مهدی کوچولو رفتنی است». مادر روزها و شب‌ها زاری و به درگاه ائمه معصومین نذر و نیاز می‌کرده است. او چند روز هم سفره حضرت عباس می‌اندازد و بعد از آن شبی در خواب می‌بیند که حضرت عباس مژده بهبودی من را می‌داده است. خواب، رؤیا نبود. من که قرار بود زنده نمانم بهبود یافتم. ازآن‌پس اعضای خانواده چون جریانی را می‌دانند به من عباس می‌گویند».

ارسال دیدگاه