کد خبر : 51525

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۲/۲۲ زمان : ۷:۰۰

داستان واقعی / زنده شدن مرده با توسل به حضرت ابوالفضل علیه‌السلام

بر اساس خاطره ارسالی : لیلا رضانیا از شیراز خانم شمسی که از دوستان قدیمی مادرم به حساب می‌آمد زنی مهربان و مؤمن بود و به فقرا کمک بسیار می‌کرد. و اما انگار همیشه آدم‌های خوب روزگار باید دچار رنج دنیا شوند. درست مانند شمسی خانم که از او حدود ۱۷ و ۱۸ سال پیش […]

بر اساس خاطره ارسالی : لیلا رضانیا از شیراز

خانم شمسی که از دوستان قدیمی مادرم به حساب می‌آمد زنی مهربان و مؤمن بود و به فقرا کمک بسیار می‌کرد. و اما انگار همیشه آدم‌های خوب روزگار باید دچار رنج دنیا شوند.

درست مانند شمسی خانم که از او حدود ۱۷ و ۱۸ سال پیش دچار ناراحتی کلیه شد و علی رغم درمان های متفاوتی که از سوی پزشکان مختلف در موردش اعمال شد، سرانجام در سال ۱۳۶۶ مجبور شد یک کلیه خود را بردارد تا با یک کلیه به زندگی‌اش ادامه دهد. شمسی خانم که زنی باخدا بود باز هم امیدش را از دست نداد و با نشاط کامل، زندگی‌اش را می‌گذراند. تا اینکه با گذشت کمتر از یک سال کلیه دومش نیز دچار نارسایی گردیده و دوباره درد شروع شد.

شمسی خانم که هرگز دوست نداشت باور کند باید از پا بیفتد سرسختانه با این بیماری مبارزه کرد و حتی موقعی که کارش به هفته ای دوبار دیالیز کشید، با تحمل آن همه درد، باز هم امیدش را از دست نداد.

در آن روز و ساعت تمام اعضای خانواده شمسی خانم نگران او بودند اما خود شمسی خانم فقط نگران دو غنچه نوشکفته اش آرزو و پری بود و حتی بارها به مادر من گفته بود: من ترسی از مرگ ندارم فقط نگران این هستم که بعد از مردنم بچه هایم سرگردان شوند.

روزها می‌گذشت و حال شمسی خانم روز به روز وخیم تر می‌شد تا اینکه یک روز حوالی ساعت ۵ بعد از ظهر همسر شمسی خانم به خانه ما تلفن زد و گفت: حال شمسی خانم خیلی بد است.

من و مادرم بلافاصله با یک آژانس خودمان را به خانه آنها رساندیم و سریعاً او را به بیمارستان بردیم. در آنجا نیز شمسی خانم را که بیهوش بود به اتاق عمل بردند. پزشکان به شوهر او و مادر من گفتند: امید زیادی به زنده ماندنش نیست. با این حال ما از هر کاری که از دست مان برآید کوتاهی نمی‌کنیم.

پزشکان این را گفتند و به سراغ شمسی خانم رفتند و این سوی اتاق تنها کاری که از دست مادر من و شوهر شمسی خانم و پدر و مادر و برادرانش برمی‌آمد، فقط دعاکردن بود.

اما متأسفانه گویی دیگر عمر شمسی خانم به دنیا نبود که پزشکان از اتاق خارج شدند و با ناراحتی گفتند: متأسفیم، تمام کرد…

از اینجا به بعد ادامه ماجرا را از زبان شمسی خانم بخوانید :

یک لحظه که به خودم آمدم و چشم باز کردم دیدم گوشه اتاق ایستاده ام. در همین لحظه دو پزشکی که داخل اتاق بودند، ملحفه ای را بر سر یک نفر که روی تخت خوابیده بود، کشیدند و یکی از آنها به دیگری گفت: تمام کرد… و سپس با هم از اتاق خارج شدند.

متحیر شده بودم. اگر آن جسد من بود اینکه داشت جسد را نگاه می‌کرد، کی بود؟! با هول و هراس از اتاق خارج شدم. بی آنکه در باز  شود از در گذشتم. خودم را به مادرم رساندم که شیون می‌کرد و نام مرا به زبان می‌آورد: دخترم، عزیزم، شمسی جان، چرا اینقدر زود ما را تنها گذاشتی؟

از گریه های مادرم گریه ام گرفت و روبرویش ایستادم و گفتم: مادر من نمردم. من زنده و در کنار تو هستم. اما نه تنها مادر که هیچ یک از اعضای خانواده ام مرا نمی‌دیدند. گیج و منگ به اتاق برگشتم و دوباره به جسد خودم نگاه کردم. پزشکان به دو پرسنل بخش سردخانه دستور دادند جسد مرا به سردخانه بیمارستان ببرند. اعضای خانواده ام بر سرزنان همراه جسد بودند. من نیز کنار آنها حرکت می‌کردم. درست در لحظه آخری که جسدم را داخل آسانسور گذاشتند و به بقیه اجازه ورود ندادند، سر و صدای فریاد و زجه مادرم که مرید مخلص حضرت ابوالفضل (ع) بود، در گوشم پیچید که می‌گفت: یا ابوالفضل تو را به جان برادرت حسین مرا نامید نکن. یا ابوالفضل من دخترم را از تو می‌خواهم.

موقعی که دو طبقه پایین رفتیم، و از آنها فاصله گرفتیم و داخل سردخانه هم شدیم، هنوز این نام مقدس در گوشم می‌پیچید، ابوالفضل.

پرسنل سردخانه جسد مرا داخل یکی از کشوها قرار دادند و خارج شدند. تنها که شدم، به طور ناگهانی و در حالتی که قابل توصیف نیست، من آرام آرام به کالبد شمسی که داخل کشو دراز کشیده بود، برگشته و لحظاتی که احساس می‌کردم، کم‌کم دارم حواس خود را از دست می‌دهم، ناگهان متوجه تابش شدید نوری سبزرنگ در اتاق شدم و لحظه ای بعد آقایی بلندقامت را که سرتا پا سبز پوشیده بود بالای سر خود احساس کردم که با لحنی مهربان به من گفت: بلند شو دخترم.

من اما ر آن لحظه قدرت تشخیص نداشتم و در پاسخ گفتم: نمی‌توانم بلند شوم. من مرده ام.

و آن آقای نورانی دوباره با لحنی صمیمی و مهربان گفت: چرا می‌توانی، بلند شو دخترم، مگر نمی‌شنوی که مادرت تو را می‌خواهد؟

در یک لحظه احساس کردم آن آقای سبزپوش باید همان بزرگواری باشد که مادرم صدایش می‌کرد، حضرت ابوالفضل علیه‌السلام.

همزمان با تشخیص من، آقای مهربان سبزپوش از نظرم محو شد و من که دچار حسرت شده بودم که چرا آقا را نشناختم، از بن جگر ناله ای سر دادم. درست در همان لحظه بود که یکی از پرسنل سردخانه که برای انجام کاری به آنجا آمده بود صدای ناله مرا شنید.

آن مرد اگر چه ابتدا کمی ترسید، اما بالافاصله بر ترس خود غلبه کرد و یکی یکی کشوها را بیرون کشید و جسدها را نگاه کرد تا بالاخره وقتی به من رسید، به محض مشاهده من که چشمانم باز بود و نفس می‌کشیدم، با خوشحالی بیرون دوید و لحظه ای بعد چند پزشک بالای سرم حاضر شدند. موقعی که مطمئن شدند من زنده هستم، خبر را به خانواده ام دادند و…

شمسی خانم دوست مادرم الآن ۲۸ سال است که بدون ناراحتی کلیه دارد زندگی می‌کند.

ارسال دیدگاه