کد خبر : 78021

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۲/۲۶ زمان : ۷:۲۲

داستان لوح احضار روح

این اتفاق به ۸ سال قبل مربوط می‌شود. یعنی درست زمانی که من و دوستم چلسی به دنبال روح و جن و این‌طور چیزها بودیم و به کمک لوح احضار روح که در اختیار داشتیم، سعی می کردیم خانه های روح زده را شناسایی کرده و برای تماس با روح‌های مختلف به آنجا برویم. شاید […]

این اتفاق به ۸ سال قبل مربوط می‌شود. یعنی درست زمانی که من و دوستم چلسی به دنبال روح و جن و این‌طور چیزها بودیم و به کمک لوح احضار روح که در اختیار داشتیم، سعی می کردیم خانه های روح زده را شناسایی کرده و برای تماس با روح‌های مختلف به آنجا برویم. شاید برای شما کمی عجیب و غریب باشد، اما این کار واقعاً ذهن ما را مشغول کرده بود و از آن، کلی لذت می‌بردیم.

یک روز بر حسب تصادف از کنار مغازه عتیقه فروشی رد می‌شدیم که چشممان به یک لوح احضار روح قدیمی افتاد که معلوم بود به درد کار ما می‌خورد. درنگ نکردیم و آن را خریدیم. هیجان، تمام وجودمان را در بر گرفته بود و احساس می‌کردیم این لوح حتماً از بقیه بهتر کار می‌کند.

اواسط فصل زمستان بود که من و دوستم تصمیم گرفتیم که کمی با روح ها تفریح کنیم. به همین خاطر یک شب همراه با چلسی و خواهر و برادرش به سمت تپه ای رفتیم که از قبل می‌دانستیم آلونک متروک و نیمه مخروبه ای در میان جنگل آن ناحیه وجود دارد.

پلیس به خاطر جلوگیری از رفت و آمد دانش آموزان به آن نواحی اطراف آن آلونک را حصارکشی کرده بود. ولی ما بدون توجه به این علائم، داخل خانه شدیم. خانه سه اتاق داشت. آشپزخانه ، اتاق خواب ، و اتاق نشیمن. آشپزخانه خیلی قدیمی و درهم و برهم بود به طوری که شیشه تمامی پنجره ها شکسته و درهم کاملاً پوسیده بود. صحنه اتاق خواب ترسناک تر بود. چون به خاطر سنگینی برف روی پشت بام، مقداری از سقف فرو ریخته بود. اتاق نشیمن ظاهری بهتر داشت و برای نشستن جای خوبی به نظر می‌رسید. به همین خاطر همان جا نشستیم و کارمان را شروع کردیم.

هر چهار نفرمان گرداگرد روی زمین نشسته و لوح احضار روح را میان مان قرار دادیم. بعد هر کدام دو انگشتمان را روی تخته کوچک احضار روح گذاشتیم و چشمانمان را بستیم و روح ها را صدا زدیم. اول جوابی نیامد. اما پس از مدتی تخته شروع به حرکت کرد. اوایل تخته خیلی آهسته حرکت می‌کرد، اما با گذشت زمان، شدت گرفت و تندتند تکان می‌خورد. همه مات و مبهوت به یکدیگر نگاه می‌کردیم. گویا مهمان آن شب ما کمی عصبی بود! اسمش را پرسیدیم و بعد از چند لحظه عبارت آقای ایکس روی تخته ظاهر شد. دوباره اسمش را پرسیدیم و اینبار کلمه تکس چندین بار روی تخته ظاهر شد. به همین علت این روح را آقای ایکس یا تکس نامیدیم و شروع کردیم به سؤال کردن. راستش را بخواهید الآن یادم نمی‌اید که چه سؤالاتی کردیم چون کلی هیجان زده بودیم، اما آن لحظه ای را فراموش نمی‌کنم که تخته به طور اتفاقی از حرکت بازایستاد.

خیلی تعجب کردیم. اما با این حال به سؤالات مان ادامه دادیم و از روح پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده و چرا دیگر با ما حرف نمی‌زند. برای مدتی کوتاه سکوت همه جا را فرا گرفت و بعد تخته مجدداً شروع به حرکت کرد و این جمله نوشته شد: لعنتی ها زود از اینجا بروید بیرون!

سپس تخته از حرکت بازایستاد و یک تکه از سقف اتاق خواب که برادر چلسی پشت به آن روی زمین نشسته بود، فرو ریخت. معطل نکردیم و از جا پریدیم تا به سرعت از خانه فرار کنیم. تپه را برف پوشانده بود و ما باید فاصله کلبه تا اتومبیل را می‌دویدیم. برادر چلسی زودتر از همه از در بیرون پرید. من و خواهر چلسی هم پشت سرش فرار کردیم. چلسی تا لوح و تخته احضار روح را جمع و جور کرد، یکی دو دقیقه از ما عقب تر ماند. وقتی داشتیم به سمت پایین تپه می‌دویدیم صدای چلسی را شنیدم که فریاد می‌زد…

توجه‌ای نکردم و به راهم ادامه دادم. وقتی به اتومبیل رسیدیم سریع سوار شدیم و نفس راحتی کشیدیم. وقتی چلسی هم سوار اتومبیل شد به یاد دادوفریادش افتادم و خیره نگاهش کردم. او زیپ ژاکتش را باز کرد و ما دیدیم لکه قرمزی پشت گردنش وجود دارد. چلسی گفت که وقتی داشته به سمت پایین تپه می‌دویده کسی از پشت یک گلوله برفی یا یک تکه یخ به سمتش پرتاب کرده و همان موقع با داد و فریاد از ما خواسته او را نترسانیم.

نفس در سینه هایمان حبس شد. چون ما این کار را نکرده بودیم. ما همگی جلوی چلسی می‌دویدیم. چطور امکان داشت که یکی از ما از پشت به او گلوله برفی، یخ یا هر چیز دیگری پرتاب کند؟ از حادثه آن شب به بعد علاقه مان به احضار روح به شدت کم شد و ترجیح دادیم دیگر سر به سر روح ها نگذاریم. چون ممکن است باز هم روح بداخلاقی مثل آقای ایکس به سراغ مان بیاید و بخواهد اذیتمان کند. بعدها فهمیدیم که قبلاً افراد دیگری پا به آن خانه گذاشته و مشابه همین اتفاق را تجربه کرده بودند. به همین خاطر همان موقع مورد را به پلیس گزارش کرده و آنها هم ترجیح داده بودند اطراف خانه را حصارکسی کنند تا کمتر کسی هوس ماجراجویی به سرش بزند.

نوشته : ارین سایبرتور

ترجمه : نوشین آهاری اسکویی

ارسال دیدگاه