کد خبر : 5727

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۱/۰۶ زمان : ۷:۰۰

داستان زندگی فضیل عیاض

و خداوند فرمود : فضیل تا کی راهزنی، وقت آن شد که ما نیز راه تو زنیم. فضیل گفت: آری، وقت آن شد؛ از وقت هم گذشت. سردسته راهزنان بود. در میان بیابان مرو و باورد گوشه ای پنهان، خیمه ای بود که فضیل و باقی راهزنان آنجا زندگی می‌کردند. کاروانها که نزدیک می‌شدند، یاران […]

و خداوند فرمود : فضیل تا کی راهزنی، وقت آن شد که ما نیز راه تو زنیم. فضیل گفت: آری، وقت آن شد؛ از وقت هم گذشت.

سردسته راهزنان بود. در میان بیابان مرو و باورد گوشه ای پنهان، خیمه ای بود که فضیل و باقی راهزنان آنجا زندگی می‌کردند. کاروانها که نزدیک می‌شدند، یاران فضیل حمله می‌کردند و همه چیز را به یغما می‌بردند. اشیای گرانبها و سکه و جواهر را هم به فضیل می‌دادند تا تقسیم کند. یک عمر، کارش راهزنی بود.

یک روز کاروانی از راه رسید. راهزنان حمله کردند. یکی از کاروانیان کیسه ای پر از سکه طلا به همراه داشت. پیش از آنکه کیسه زر به دست مهاجمان بیفتد، پا به فرار گذاشت و پشت تپه ای پناه گرفت. از دور نگاه کرد. خیمه ای بود. به خیمه نزدیک شد . نمی‌دانست چه باید بکند. مردد ماند بود که صدایی از داخل خیمه خطاب به او گفت: چه می‌خواهی؟ مرد نزدیکتر رفت. لنگه خیمه را بالا زد. به فضیل سلام کرد و گفت: چیزی هست که می‌خواهم به امانت نزد تو بگذارم، به کاروان‌مان حمله کرده اند. فضیل گفت: آن گوشه بگذار و برو.

مرد رفت. به کاروان که رسید چیزی از آن باقی نمانده بود. دست مردها را بسته بودند. وقتی دید از راهزنان خبری نیست، دست‌های مردان کاروان را گشود و با خود گفت: خوب شد که من سرمایه‌ام را به در بردم. به پشت تپه بازگشت که حالا که آبها از آسیاب افتاده، کیسه زرش را پس بگیرد. به خیمه که رسید، صدای راهزنان را شنید. فضیل داشت غنیمت راهزنان را میان شان قسمت می‌کرد. مرد بر سرش زد که سرمایه ام را خود به راهزنان سپردم و از آنجا دور می‌شد که فضیل صدایش زد. مرد ایستاد. فضیل لنگه خیمه را بالا زد و گفت: کیسه ای را که به امانت گذاشتی را بردار و برو. مرد با تردید کیسه را برداشت و پا به فرار گذاشت.

یاران فضیل گفتند: زر بود. فضل پاسخ داد: آری. یاران گفتند: ما در همه کاروان یک دینار هم نیافتیم و تو یک کیسه را به صاحبش برمی‌گردانی؟ فضیل گفت: او به من گمان نیکو برد.

روزی دیگر کاروانی آمد و راهزنان کالاهایش را غارت کردند. بعد از اتمام کار نشستند که غذا بخورند. یکی از اهل کاروان نزدیک شد و پرسید: بزرگ شما کیست؟ گفتند: با ما نیست، آن طرف درختان کنار آب نماز می‌خواند. مرد گفت: وقت نماز نیست: گفتند نماز غیرواجب می‌خواند. مرد پرسید: با شما غذا نمی‌خورد؟ گفتند: روزه است. مرد گفت: رمضان نیست. گفتند: روزه غیرواجب گرفته است. مرد حیرت کرد!!! به فضیل نزدیک شد. صبر کرد تا نمازش تمام شود. آنوقت گفت: دو امر متضاد با هم جمع نمی‌شود. روزه و دزدی! چطور ممکن است نماز و قتل مسلمان و غارت کاروان؟!

فضیل مرام خاص خودش را داشت. کالای زن‌ها را غارت نمی‌کرد. از فقرا چیزی نمی‌گرفت، و تمام مال کسی را هم بر نمی‌داشت که توشه‌ی سفر نداشته باشد. هرچند یغماگری را نمی‌توان توجیه کرد. در ابتدای کار عاشق زنی بود، هرچه به دست می‌آورد، به آن زن می‌داد. زنی که در نزدیکی‌شان زندگی می‌کرد. از دیوار خانه زن بارها و بارها بالا می‌رفت و از عشق می‌گریست.

شبی کاروانی از نزدیکی‌شان م‌ی‌گذشت. در میان کاروانیان قاری خوش صدایی بود. در حال قرائت قرآن کریم بود و این آیه‌ با صدای او به گوش فضیل رسید: « آیا وقت آن نیامد که این دل خفته شما بیدار گردد؟»

این آیه تیری بود که به جان فضیل اصابت کرد. آیه از زبان خدا می‌گفت: فضیل تا کی راهزنی، وقت آن شد که ما نیز راه تو زنیم. فضیل از دیوار فرو افتاد و گفت: آری وقت آن شد، از وقت هم گذشت.

سرگشته و شرمگین رو به دیوار نهاد. کاروانیان با هم حرف می‌زند. یکی گفت: برویم. دیگری گفت: نمی‌توان به راهزن‌ها نزدیک شده ایم. تا فضیل هست، از این راه نمی‌توان گذشت. فضیل فریاد زد: می‌توان می‌توان، فضیل دیگر فضیل نیست.

راه می‌رفت، می‌گریست، و از هرکه چیزی گرفته بود، حلالیت می‌خواست. دل همه را به دست آورد. تنها یکی نفر باقی ماند که به هیچ وجه راضی نمی‌شد. حس انتقام باعث شد از فضیل کاری را بخواهد که ممکن نبود. به او گفت: اگر می‌خواهی حلالت کنم، باید این تپه شن را از میان برداری. فضیل مدتی به کار مشغول شد، اما برآوردن خواسته مرد یهودی، دهها سال طول می‌کشید. مانده بود که چه کند. سحرگاهی توفانی آمد و آن تپه را محو کرد. مرد بیدار شد و دید تپه نیست. گفت: اگر می‌خواهی حلالت کنم، باید دست ببری از زیر آن تشک یک مشت طلا بیرون بیاوری و به من بدهی. فضیل آن کار را کرد و به اذن خدا یک مشت طلا بیرون آورد. مرد یهودی به ایمان فضیل ایمان آورد و مرید او شد و حلالش کرد! بعد خودش را به سلطان معرفی کرد. حاکم وقتی حال و روز تازه اش را دید، او را بخشید و با عزت و احترام روانه خانه اش کرد. فضیل به در خانه خودش رسید. مدتها بود که به خانه نیامده بود. اهل خانه را صدا زد. گفتند: زخم خورده ای که صدایت اینچنین تغییر کرده است؟ فضیل گفت: آری، زخمی عظیم خورده ام. گفتند : کجای تنت مجروح است؟ گفت: جانم، جانم زخم خورده است. بعد به همسرش گفت: قصد خانه او کرده ام با من به کعبه می‌آیی؟ زن گفت: من از تو جدا نمی‌شوم. به همراه هم به مکه رفتند. مدتی آنجا بود و با اولیای خدا آشنا شد و علوم الهی را آموخت. کارش بالا گرفت. مردم در مجلس وعظ او حاضر می‌شدند. خبر به گوش همشهریانش رسید. عده ای از اقوام و آشنایان به مکه رفتند. در زدند. در را باز نکرد. عاقبت مجبور شد به پشت بام برود و با آنها سخن بگوید. فضیل از شهرت و تحسین خلق بی‌نیاز بود. همه را روانه زادگاهش کرد.

شبی هارون الرشید به فضل برمکی وزیرش گفت: امشب مرا به نزد مردی ببر که مرا به من نشان بدهد. از این کر و فر به تنگ آمده ام. فضل برمکی، هارون را به خانه سفیان عیینه برد. در زدند. سفیان گفت: کیست؟ فضل گفت: امیر مؤمنان. سفیان گفت: خبر می‌دادید من خود به خدمت می‌آمدم. هارون به فضل برمکی گفت: این آن مرد نیست که ما می‌خواهیم. سفیان دید که هارون و فضل و اطرافیان بر میگردند. پرسید: به چه کار آمده بودید؟ فضل موضوع را گفت. سفیان گفت: مردی که شما می‌خواهید، فضیل عیاض است و نشانی او را داد.

آنها رفتند تا به خانه فضیل رسیدند. فضیل در حال قرائت قرآن بود. و صدایش از پشت در بسته به گوش هارون رسید. آیه ای بود به این مضمون که آیا کسی که مرتکب گناه شده اند، گمان کرده اند که با آنها که کار نیکو کرده اند برابرشان می‌داریم؟ هارون به فضل برمکی گفت: اگر برای پندگرفتن آمده ام، همین کافی است. با این حال در زدند. فضیل پرسید: کیست؟ هارون گفت: امیر مؤمنان. فضیل گفت: او را با من و مرا با او چه کار است؟ هارون گفت: اجازه می‌دهی یا به زور وارد شوم؟ فضیل گفت: اجازه نمی‌دهم اگر می‌خواهی به زور وارد شو. هارون بی‌اجازه وارد شد. فضیل چراغ را خاموش کرد. هارون متعجب شد و دستش را جلو برد. فضیل دستش را لمس کرد و گفت: چه دست نرمی اگر از آتش خلاصی یابد. این را گفت و به نماز ایستاد. هارون گفت: چیزی بگو. فضیل نمازش را که تمام کرد، گفت: شما از نسل عباس عموی پیامبرید. روزی عباس به پیامبر گفت: مرا امیر گردان. پیامبر فرمود: یک نفس تو را بر تو امیر کردم. یعنی یک نفس در اطاعت خدا بودن، بهتر از یک عمر امیربودن بر مردم است. هارون گفت: باز هم بگو. فضیل گفت: اگر می‌خواهی که نجات پیدا کنی، با پیران مسلمانان طوری رفتار کن که گویی پدران تواند. با کودکانشان طوری که گویی فرزندان تواند. و با جوانانشان چنان کن که با برادرت کرده ای. هارون گفت: باز هم بگو. فضیل گفت: سرزمین اسلام خانه توست و اهل آن اهل خانه تو! پدر را زیارت کن، برادر را کرامت، و به فرزند نیکویی! آنقدر هارون را نصیحت کرد که از گریه و اندوه بی‌هوش شد. فضل برمکی گفت: امیر را کشتی! فضیل عیاض گفت: خاموش باش ای هامان، تو قوم تو او را هلاک می‌کنید نه من! هارون بین هوشیاری و بیهوشی این سخن فضیل را شنید و گریه اش شدت گرفت. بعد رو به فضل برمکی گفت: تو وزیر منی، تو را هامان خطاب کرد، چراکه مرا فرعون می‌دید. هارون سپس رو به فضیل گفت: قرض اگر داری بگو تا بپردازم. فضیل گفت: قرضی بر گردنم هست و آن طاعت خداست. هارون گفت: قرض از مردم منظور من است! فضیل گفت: گله ای ندارم که به بندگانش بگویم. هارون دستور داد کیسه ای پر از سکه طلا به او بدهند و اضافه کرد که حلال است و از مادرم به ارث رسیده! فضیل گفت: پندهای من هیچ در دل سنگ تو اثر نکرد. من نجات تو را می‌خواهم تو می‌خواهی مرا به بلای دنیا گرفتار کنی؟ و کیسه را به بیرون پرتاب کرد.

عجل‌اش که نزدیک شد، دو دختر دم بخت داشت. وقتی از دنیا رفت، همسرش طبق وصیت فضیل دستشان را گرفت. به کوه بوقبیس برد. و رو به آسمان گفت: فضیل وصیت کرد و گفت: خدایا تا زنده بودیم این دختران را نگاه می‌داشتم حالا که مرا از دنیا بردی، آنها را به خودت برمی‌گردانم. در دم امیر یمن با دو پسرش به آنجا رسید. آنها را دید. زن قصه اش را برای امیر تعریف کرد. امیر گفت: این دختران را به عقد پسران خود در می‌آورم. مهریه هر کدام ده هزار دینار؛ راضی هستی؟ زن گفت: راضی‌ام.

روزی که فضیل رفت، اندوهی همه جا را فرا گرفت. خدایش رحمت کناد

 

ارسال دیدگاه