کد خبر : 90991

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۲/۲۸ زمان : ۷:۰۰

داستان به زندان افتادن اردلان از زبان خودش

نام : اردلان سن : ۲۴ سال تحصیلات : پنجم ابتدایی زندان : قزل حصار کرج   تهیه و تنظیم : علی ملازمانی   فرزند پنجم خانواده ای کشاورز در استان آذربایجان شرقی هستم. سه برادر بزرگتر دارم که دوتای آنها کشاورزی می‌کنند و یک برادر دیگرم هم در تهران کار ساختمانی می‌کند. سه برادر […]

نام : اردلان

سن : ۲۴ سال

تحصیلات : پنجم ابتدایی

زندان : قزل حصار کرج

 

تهیه و تنظیم : علی ملازمانی

 

فرزند پنجم خانواده ای کشاورز در استان آذربایجان شرقی هستم. سه برادر بزرگتر دارم که دوتای آنها کشاورزی می‌کنند و یک برادر دیگرم هم در تهران کار ساختمانی می‌کند. سه برادر و یک خواهر هم از من کوچکترند و فعلا در روستا علاوه بر تحصیل در کارهای کشاورزی و دامپروری به پدر و مادرم کمک می‌کنند.

علت اصلی آمدنم به تهران مشکلات زیادم در روستا بود. کسی حاضر نبود به من کاری بدهد. برای چراندن حیوانات که می‌رفتم معمولاً با بچه‌هایی که همراه من بودند، درگیر می‌شدم. هنگام برداشت محصول نیز همین اتفاق می‌افتاد. خلاصه همه از دست من عاصی بودند. دوران مدرسه هم همیشه کتک خور کلاس بودم. معلم مرا می‌زد و من هم بعد کلاس سر بچه‌ها تلافی می‌کردم. اما به هر شکلی بود، تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواندم. چون روستای ما مدرسه راهنمایی نداشت، والدینم اجازه ندادند برای ادامه تحصیل به روستای مجاور بروم. پدرم می‌گفت: تو جلوی چشم ما این حال و روز را داری وای به حال اینکه جلوی چشم ما نباشی.

پدرم راست می‌گفت. چون از تنها کسی که می‌ترسیدم، او بود. خدا می‌داند اگر کتکهای پدرم نبود، آخر و عاقبت من چه می‌شد.

به هر حال به توصیهبرادرم به تهران آمدم. کار ساختمانی هم سخت و سنگین بود و هم با افرادی سر و کار داشتم که از من خیلی بزرگتر بودند و به این خاطر نمی‌توانستم درگیری ایجاد کنم و به قولی تمام انرژی و توانم گرفته شده بود.

چند سالی بدون مشکل خاصی گذشت. البته مشکل وجود داشت ولی خیلی مهم نبود و به همین خاطر از گفتن آن صرف نظر می‌کنم. با شروع دوران خدمت سربازی مجدداً مشکلاتم شدت گرفت. دائم با همه قطارانم درگیر می‌شدم و به همین خاطر اکثر مواقع در بازداشت بودم. به جای دو سال خدمت حدود سه سال خدمت کردم و بالاخره کارت پایان خدمت را گرفتم.

برادرم که قبلاً کارگری و بنایی می‌کرد حالا معمار شده بود و پیمانکاری می‌کرد. او از من خواست مجدداً برگردم و با او کار کنم. اما من هنوز کار سخت سالهای قبل را فراموش نکرده بودم. بنابراین دوست داشتم اگر قرار است کاری انجام دهم حداقل سبک تر باشد. همین مسأله باعث شد مدتی بیکار باشم و در این مدت با افراد خلاف زیادی آشنا شدم. از تنها کار خلافی که خوشم می‌آمد زورگیری بود. کاملاً با روحیات من سازگاری داشت و از آن لذت می‌بردم.

علی رغم اینکه پول زیادی به دست می‌آوردم اما نمی‌دانم چرا مثل پولی که از کارگری نصیبم میشد نبود. همین مسأله باعث می‌شد دائماً خلاف کنم. یکبار یک تاکسی را به زور و تهدید چاقو از راننده‌اش گرفتم و قصد داشتم با همین وسیله مسافرکشی کنم. البته این نقسشه من بود چون می‌دانستم مردم و مخصوصاً خانمها که جواهرات زیادی همراهخود دارند به این وسیله اعتماد می‌کنند و به راجتی سوار می‌شوند و من هم می‌توانم در یک فرصت مناسب کارم را انجام دهم.

هنوز یکی دو نفر را به این شیوه زورگیری نکرده بودم که توسط نیروی انتظامی شناسایی و دستگیر شدم و در دادگاه به شش ماه زندان و ۷۴ ضربه شلاق محکوم شدم.

نمی‌خواستم خانواده ام از موضوع بویی ببرند. اما آنها به محض اطلاع از غیبت من، همه جا را دنبالم گشته بودند تا اینکه مرا در زندان پیدا کردند. پدرم دائم می‌گفت: تو آبروی مرا بردی. ای کاش تو را نداشتم.

در مدت محکومیتم حساب کارم را کردم. یا باید بعد از آزادی دور خانواده را خط می‌کشیدم و کاملاً از آنها می‌بریدم یا اینکه مثل بچه آدم پیش برادرم یا پدرم کار می‌کردم.

بعد از آزادی، کارم را با برادرم شروع کردم. او سعی می‌کرد به من کارهای سبکی واگذار کند و در واقع فقط می‌خواست مرا مشغول کند و خیلی کار برایش مهم نبود. چند ماهی که گذشت، پدرم از من خواست به روستا برگردم تا با دختری که برایم انتخاب کرده است، ازدواج کنم. دلم نمی‌خواست به این زودی ازدواج کنم اما جرأت هم نمی‌کردم خلاف میل پدرم عمل کنم. به اتفاق بردادرم و خانواده اش به شهرستان رفتم. دختری که پدرم برایم در نظر گرفته بود دختردایی‌ام بود. انصافاً دختر خوب و زیبایی بود و شاید هم به همین علت خیلی مخالفت نکردم. در مدت کوتاهی مراسم عقد و عروسی برپا شد و به اتفاق همسرم به تهران آمدیم. مدتی بدون مشکل خاصی گذشت. بعضی وقتها هوس می‌کردم برای بهبود وضع زندگی‌ام کمی خلاف کنم اما همین که به یاد ضربات شلاق و دوران زندان می‌افتادم، پشیمان می‌شدم.

در یکی از مناطق شمال تهران کاری گرفتم. یک واحد قدیمی را تخریب کرده بودند و می‌خواستند چند واحد آپارتمان به جای آن بسازند. روبروی ساختمان، خانمی زندگی می‌کرد که نامناسب بیرون می‌آمد. از وقتی هم که متوجه شد به او نگاه می‌کنم، نه تنها بهتر نشد، بلکه بدتر هم شد. یکبار هم از من خواست کارگری برای جابجایی مبل در اختیارش بگذارم که من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم کارگرها نمی توانند کارشان را تعطیل کنند خودم به کمک شما خواهم آمد و این زمینه آشنایی مرا با او فراهم کرد. از آن روز به بعد تمام فکر و ذهنم این خانم بود. با زنم رابطه ام به هم خورده بود. دائم از او ایراد می گرفتم و بهانه می‌آوردم. به مرور یک فکر شیطانی به ذهنم خطور کرد. تصور می‌کردم آن زن نیز از من خوشش می‌آید. سرانجام شهوت بر عقل و منطق و اعتقادات غلبه کرد و یک روز صبح که شوهرش سر کار رفته بود به بهانه دادن یک قرص نان بربری داغ و گرفتن مقداری یخ برای کارگران زنگ خانه‌شان را به صدا در آوردم. این کار من تقریباً برایش عادی بود اما نه صبح به این زودی. او در ساختمان را زد و من وارد شدم. یک آپارتمان ۵ واحدی بود که جز خانمها که آن هم معمولاً خواب بودند کسی در ساختمان نبود.

پشت در واحد که قرار گرفتم از لای در نان را گرفت و گفت: چند لحظه صبر کن تا یخ را بیاورم.

همین که به سمت آشپزخانه رفت، به ارامی وارد آپارتمان شدم و در را پشت سرم بستم.

وقتی از یخچال جدا شد و برگشت و مرا در فاصله نزدیک خودش دید، شوکه شد. با نگرانی پرسید: چرا بدون اجازه وارد شدی؟!

از وضعیت نامتعادل من جواب سؤالش را گرفت و گفت: اگر جلوتر بیایی داد و فریاد خواهم کرد که همسایه ها بیایند. بهتر است تا کسی متوجه نشده بروی بیرون.

اما دست خودمنبود. به سمتش حمله ور شدم و او خودش را به کار آشپزخانه رساند. با یک دستم دست او را گفته بودم و با دست دیگر دهانش را که داد و فریاد نکشد. او نیز چاقو را رها نمی‌کرد و با دست دیگرش چنان گلوی مرا فشار می‌داد که احساس می‌کردم دارم خفه می‌شوم. در یک لحظه چاقو را از دستش بیرون کشیدم اما او گلویم را رها نمی‌کرد و احساس کردم چند لحظه ای به خفه شدنم باقی نمانده است. برای نجات خودم با همان چاقو چند ضربه به پهلو و شکمش زدم تا او گلویم را رها کرد و من توانستم فرار کنم.

سراسیمه می‌دویدم. موقع خروج یکی از همسایه ها مرا با سر و وضع خونی دید اما تا خواست علت را از من بپرسد از او خیلی دور شده بودم. در خیابان هراسان می‌دویدم. کسی مرا سوارنمی‌کرد. به ناچار خودم را جلوی خودرویی انداختم و او مجبور شد ترمز کند. خودم را به راننده رساندم و او را از ماشینش بیرون کشیدم و پشت ماشین نشستم و پا به فرار گذاشتم. اصلاً نمی‌توانستم فکر کنم. بدون هدف خیابانها را پشت سر هم طی می‌کردم تا اینکه سر یک چهارراه به یک موتوری زدم و بدون توقف به مسیرم ادامه دادم. یک راننده که چند سرنشین داشت به خاطر همین تصادف با موتوری مرا دنبال کرد و در یک تقاطع که ایست مختصری داشتم او و مردم ریختند و مرا گرفتند و تحویل نیروی انتظامی دادند.

خب معلوم است که سرانجام کار چه شد. در دادگاه محکوم به قصاص نفس شدم.

ارسال دیدگاه