کد خبر : 524179

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۵/۱۳ زمان : ۱۹:۰۰

خاطرات پشت صحنه فیلم از شاپور قریب

به گزارش مجله اینترنتی تازه‌های جهان ، مرحوم شاپور قریب خاطره‌ای از پشت صحنه یکی از فیلمهایش این چنین بیان کرده بود: فکر می‌کنم کار کردن برای بچه‌ها و با آنها همیشه سراسر خاطر و هیجان است. دلیلش هم روشن است، سادگی آنها و دنیای جذابه شان همیشه خاطره‌انگیز است. با چنین بچه‌ها و دنیایی […]

شاپور قریب2 خاطرات پشت صحنه فیلم از شاپور قریب

به گزارش مجله اینترنتی تازه‌های جهان ، مرحوم شاپور قریب خاطره‌ای از پشت صحنه یکی از فیلمهایش این چنین بیان کرده بود:

فکر می‌کنم کار کردن برای بچه‌ها و با آنها همیشه سراسر خاطر و هیجان است. دلیلش هم روشن است، سادگی آنها و دنیای جذابه شان همیشه خاطره‌انگیز است.

با چنین بچه‌ها و دنیایی ساخت فیلم «هفت تیرهای چوبی» را آغاز کردم. بجز عبدالله یاقوتی که نقش اول بود، بقیه از بچه‌های تهران بودند.

یکی از شب‌ها سرگرم ضبط سکانسی از کار بودیم. در آن سکانس عبدالله یاقوتی قرار بود از روی نرده‌های خانه‌ی رئیس ایستگاه قطار بپرد و دزدکی خود را پشت پنجره اتاق برساند.

او قرار بود پشت شیشه که رسید و رئیس را داخل اتاق ندید علامت بدهد تا بچه‌ها از نرده‌ها عبور کرده، به او ملحق شوند و دزدکی برنامه تلویزیون تماشا کنند. عبدالله محو تلویزیون شد و بچه‌ها را از یاد برد. بچه‌ها که طاقت شان طاق شده بود، از روی نرده‌ها پریده و خود را پشت پنجره رساندند. از جای حرکت بچه ها تا کنار نرده‌ها و پشت دوربین ریل چیده بودیم. همه چیز آماده شده بود. دستور شروع فیلم‌برداری را دادم. مرحوم خانی فیلم‌بردار گروه، پروژکتوری را پشت تنه درختی که نزدیک حوض بود گذاشته بود تا سطح زمین و حوض کاملاً دیده شود. با علامت دادن به بچه‌ها دوربین به کار افتاد. من کاملاً مراقب بازی بچه‌ها بودم. کار به خوبی پیش می‌رفت اما یکدفعه اتفاقی افتاد. پای یکی از بچه‌ها به پروژکتور برخورد کرد و پروژکتور در حوض افتاد. هنوز مات و مبهوت در صحنه بودیم که یک آن پسرک خم شد و در یک چشم بر هم زدن پروژکتور را که لامپش هنوز در آن روشن بود بیرون کشید و سر جایش پشت درخت کار گذاشت و سریع خود را به بچه‌ها که پشت پنجره رسیده بودند، رساند. تا دقایقی سکوت بر صحنه حاکم بود. همه متعجب نگاه می‌کردند، مگر می‌شود لامپی با آن حرارت در آب حوض نترکد؟ اگر لامپ ترکیده بود حتماً برق پسرک را خشک می‌کرد. کار را تعطیل کردم و به مدیر تهیه گفتم گوسفندی خریده در همان محل سر ببرد و گوشتش را بین اهالی تقسیم کند.

ارسال دیدگاه