کد خبر : 5550

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۲/۲۵ زمان : ۶:۲۳

با وجود بیماریها، شاد زندگی کنید

در سال ۱۹۷۰ پزشکان تشخیص دادند که پدرم در ۳۵ سالگی دچار بیماری پارکین سون شده است. رد آن زمان تقریباً هرگز شنیده نشده بود که فردی به سن و سال پدرم و از نژاد سفید دچار چنین عارضه ای بشود. در آن دوران تحقیقات چندانی بر روی این موضوع صورت نگرفته بود. بنابراین پدرم […]

در سال ۱۹۷۰ پزشکان تشخیص دادند که پدرم در ۳۵ سالگی دچار بیماری پارکین سون شده است. رد آن زمان تقریباً هرگز شنیده نشده بود که فردی به سن و سال پدرم و از نژاد سفید دچار چنین عارضه ای بشود. در آن دوران تحقیقات چندانی بر روی این موضوع صورت نگرفته بود. بنابراین پدرم چاره ای نداشت جز آنکه به دارو و درمان موجود دلگرم باشد. اما یک نکته روشن و واضح بود و اینکه پدرم اهل تسلیم شدن نبود. او که معلم دبیرستان عمومی شهر شیکاگو بود با روش خاصی درس میداد طوری که هر روز ماجرای تازه ای را در باره بچه هایش میشنیدم. منظور از این بچه ها من و خواهرم نبودیم. پدرم با وجود بیماری سالها به حیات خود ادامه داد و در این سالها درسهای بسیاری از زندگی برای به جا گذاشت. اما مجرایی که در سال ۱۹۹۸ درست یک ماه قبل از فوتش به وقوع پیوست، برای همیشه در ذهنم باقی خواهدماند. در آن هنگام پدرم خودش را به زحمت به مدرسه رسانده بود و برای رفتن به کلاسش از پله ها بالا میرفت. او روز بسیار سختی را گذرانده بود زیرا که بیماری پارکین سون همه نیرو و توانش را گرفته بود. حین بالا رفتن ناگهان تعادلش را از دست داد و زانویش به لبه پله کوبیده شد و آسیب دید اما او خم به ابرو نیاورد و همچنان به راه خود ادامه داد.

او خبر نداشت که یک نفر با نگاهش او را تعقیب می‌کند. با سپری شدن روز قدمهایش کم کم پر جنب و جوش تر شدند. در آخر روز او آماده میشد تا مدرسه را به مقصد خانه ترک کند. با چابکی یک مرد جوان قدم بر می‌داشت. وقتی وسایلش را جمع میکرد دختر جوانی وارد اتاقش شد. او چهره دختر جوان را بارها در راهرو دیده بود اما وی از دانش آموزان محسوب نمی‌شد.

از او پرسید: چه کاری از دستش ساخته است؟ دختر جوان پاسخ داد: فقط می‌خواستم از شما به خاطر نجات زندگی ام تشکر کنم.

پدرم نگاهی به سراپای وی انداخته بود. او نمی‌توانست تجسم کند که چه کاری انجام داده است. سپس دختر جوان توضیح داد و گفت: امروز صبح که از خواب برخاستم چنان دچار نومیدی و یأس شده بودم که خودم را در انتهای راه میدیدم و مصمم بودم که خودکشی کنم. وقتی صبح به مدرسه آمدم نگاهم به شما افتاد که با تلاش بسیاری از پله ها بالا میرفتید و یکبار هم افتادید. دلم به حالتان سوخت و اندوه بیشتری را در درونم احساس کردم. سپس در پایان روز دوباره شما را دیدم که اینبار مثل همیشه چابک راه می‌رفتید. در آن لحظه بود که دریافتم اگر انسان اراده کند با گذشت زمان همه چیز بهتر خواهدشد.

ارسال دیدگاه