کد خبر : 5602

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ زمان : ۷:۴۴

این ماجرا واقعی است / گرفتار در بهمن

شنبه ۲۴ نوامبر اولین روز فصل اسکی سال ۲۰۱۴ بود. و من برای اسکی با تخته لحظه شماری میکردم. تصمیم گرفتم به یکی از مکان‌های مورد علاقه ام یعنی کمپ مویر در ارتفاع ۳۰۰۰ متری کوهر راینر واشنگتون بروم. مسیر بکر بود. اما خطر ریزش بهمن وجود داشت. هرچند قصد داشتم به تهایی بروم، با […]

شنبه ۲۴ نوامبر اولین روز فصل اسکی سال ۲۰۱۴ بود. و من برای اسکی با تخته لحظه شماری میکردم. تصمیم گرفتم به یکی از مکان‌های مورد علاقه ام یعنی کمپ مویر در ارتفاع ۳۰۰۰ متری کوهر راینر واشنگتون بروم. مسیر بکر بود. اما خطر ریزش بهمن وجود داشت. هرچند قصد داشتم به تهایی بروم، با این حال با دوست خوبم گوریو باستامانته تماس گرفتم. او هم موافقت کرد. روز باشکوهی پیش رو داشتیم. ما دوتایی بیش از ۴۰ بار این کار را کرده بودیم. مثل همیشه قطب نما، جعبه کمک های اولیه، غذای کافی و لباس اضافی در کوله پشتی خود گذاشتم که اگر شب در بالای کوه گیر افتادیم از آنها استفاده کنیم. به خودم زحمت آوردن نقشه را ندادم. با چندین سال تجربه کوهنوردی و اینکه در دوران دبیرستان، اولین وره نجات را گذراندم، به خودم گفتم که از هر کاری در کوهستان بر می‌ایم.

من و گوریو صبح زود ساعت ۴ به راه افتادیم. اما طولی نکشید که دریافتیم تمام جاده های اطراف راینر به خاطر بارش برف مسدود شده اند. فکر می‌کنم از خوش شانسی ما بود که دروازه لانگ مایر رأس ساعت ۸ باز شد. وقتی در پارکسنگ وسایلمان را پایین میکردیم گوریو به طرفم برگشت و گفت: لوک، من فراموش کردم فرستنده ام را بیاورم. آیا هنوز هم فکر میکنی باید برویم؟

بدون تأمل جواب دادم : حرکت کن برویم.

ما آنقدر به این مسیر آشنا بودیم که جای سؤالی برایمان باقی نمی‌ماند (اشتباه اول)

اولین توقف ما در پناهگاهی در ارتفاع ۱۰۰۰ متری زیر قله نویر بود درحالیکه به آن نزدیک می‌شدیم شدت باد به حدی رسید که ناچار شدیم روی زمین خم بشویم و محکم آن را بچسبیم. سرانجام، افتان و خیزان خودمان را به پناهگاه رساندیم. پس از لختی استراحت مجدداً به سعود ادامه دادیم. سطح برف سفت و محکم بود و علایمی از تزلزل و سستی نشان نمی‌داد. به همین خاطر برای تعیین میزان استقامت سطوح زیرین آن اقدام به حفاری آزمایشی نکردیم. (اشتباه دوم)

از طرفی این قسمت به عنوان محلی امن در منطقه راینر شهرت داشت. اولین دوره اسکی مان بسیار دلچسب بود. عمق زیاد برف و دانه های محکم آن برای اسکی کردن یک رؤیا به حساب می‌آمد. در حالیکه پایین می‌رفتیم، گوریو متوجه برخی علائم بهمن شد. پس از چند دور اسکی ما به لبه ای رفتیم که گوریو اشاره کرده بود. در نقطه ای قرار گرفتیم که کوتاه ترین راه ممکن تا رسیدن به پایین کوه بود. این بار بنا بود که تخته های مخصوص اسکی را به هر قیمت حفظ می‌کردیم. (اشتباه سوم)

تردید داشتم که کوه قادر باشد اعتماد به نفس مرا درک کند؟ ذهنیتی که بعد موجب تأسفم شد. نگاهی به اطراف انداختم و مسیری به پهنای ۳۰ متر یافتم که شیب آن هم همچون شیب یک کاسه بود. گفتم بیا از آن مسیر برویم و تخته های اسکی‌ام را به طرف آن سر دادم. نگاهی به بالای سرم نینداختم. (اشتباه چهارم)

اگر نگاه می‌کردم احتمالا متوجه می‌شدم باد مقدار زیادی برف بر روی دامنه بهمن جمع کرده است. اما من به محل امن بسیار نزدیک بودم و از خود راضی تر از آن بادم که متوجه آن بشوم. (اشتباه پنجم)

بدن ۱۱۰ کیلویی خودم را خم کرده آماده حرکت شدم. در همین لحظه گوریو فریاد زد، حرکت کن. یک لحظه بعد برف پیش رویم شروع به حرکت کرد. من بر روی یک جزیره برف قرار داشتم که به طرف پایین کوه حرکت می‌کرد. اصلا احساس ترس نمی‌کردم. ارتفاع بهمن کوچکی که به همراه من راه افتاده بود به ۳۰ سانتی‌متر می‌رسید. آنقدر آهسته حرکت می‌کرد که مطمئن بودم به راحتی می‌توانم در هر لحظه از آن بیرون برم. بلافاصله تخته اسکی را به یک طرف چرخاندم. در همین اثنا بود که دریافتم بهمن مرا به طرف یک دام می‌کشاند. جایی که بهمن بزرگی وجود داشت.از دوره آموزش مقابله با بهمن آموخته بودم که در این شرایط باید کوله پشتی و تخته اسکی خودم را رها کنم. آنها می‌توانستند مرا به زیر برف ها بکشانند با خلاص شدن از شر آنها می‌توانستم با حرکات شناگونه دست و پا، خودم را از میان امواج برف بیرون بکشم. اما این کار را نکردم. (اشتباه ششم)

با خودم فکر کردم که می‌توانم از پس آن بر بیادم تا اینکه موج دوم به راه افتاد. قدرت موج دوم برف مرا با صورت به زمین کوبید و من در میان امواج برف به پایین غلتیدم. در یک چشم به هم زدن، بارانی از برف به ارتفاع ۲ متر بر روی سرم فرو ریخت. حتی در این شرایط نیز دچار وحشت نشدم. حین سرخوردن سعی کردم تخته اسکی را از پایم در بیاورم، اما دیگر فایده ای نداشت. برای خلاص شدن از میان امواج برف بسیار دیر شده بود. بنابراین سعی کردم دستم را جلوی صورتم بکشم تا بتوانم فضای کوچکی از اکسیژن را ذخیره کنم. اما فقط با دست راستم موفق به این کار شدم. امواج مرا به پایین تا مسیر یک آبراهه برد. پس از ۱۰ متر سرخوردن سرانجام در یکی از پیچ و خم های آبراهه در تاریکی مطلق متوقف شدم.

 

۱۰ ثانیه و شمارش معکوس

اوه خدای من اوه خدای من! سپس با خودم گفتم: آرام باش تو باید اکسیژن خود را حفظ کنی!! برای لحظاتی آرام ماندم و سپس از وحشت، بی‌حس شدم. سعی کردم حرکت کنم اما غیرممکن بود. چندین تن برف روی سرم فرو ریخته بود. برف بهمن نه تنها فاقد نور و هوا بود بلکه همچون یخ نمناک و فشرده بود. مذبوحانه شروع به تقلا کردم و فریاد زدم: گوریو گوریو. به خودم فشار آوردم که آرام باشم و نفس بکشم. واضح بود که خودم به تنهایی قادر نبودم از این مهلکه خلاص بشوم. همه چیز به خداو گوریو وابسته بود.

 

۲۰ ثانیه بعد

سؤلاتی به مغزم هجوم آورد. می‌دانستم گوریو فرستنده ندارد اما ایا او میله نوک تیز هم به همراه نداشت؟ اگر حتی به موقع خودش را به من می‌رساند، بیرون کشیدن من کار آسانی نبود. سؤال دیگری ذهنم را مشغول کرد. ایا گوریو نیز دفن شده بود؟ اگر قرار بود زنده از این مخمصه خارج بشوم، ۱۵ دقیقه تمام زمانی بود که ما در اختیار داشتیم. با تلاش بسیار دست چپم را به صورتم نزدیک تر کردم و به طور تصادفی فضای کوچک هوا در جلوی دهانم را با برف پر کردم. وحشت سراپایم را فرا گرفت.

 

۲ دقیقه بعد

آیا همین جا خواهم مرد؟ خانواده ام جلوی چشمم آمدند. همسرم سارا و دو فرزندم رایلی ۲ ساله و آیوی ۴ ساله . به خودم گفتم چقدر احمقم . چطور این همه علائم خطر را نادیده گرفتم. حالا سارا باید به تنهایی بچه ها را بزرگ می‌کرد. یکبار دیگر با تمام قوا گوریو را صدا کردم.

 

۴ دقیقه بعد

همه امدیم را برای نجات از دست دادم. فقط مردمک چشمانم باید از هم باز شده باشد. به سارا و بچه ها فکر کردم و اینکه چطور توانستم به آنها یاد بدم که کوهستان را دوست بدارند. از خدا کمک خواستم سپس صدایی شنیدم. صدایی در فاصله ۵ یا ۶ متری!! یک نفر فریاد می‌زد: لوک لوک. او گوریو بود که درست بالای سرم ایستاده بود. اوه خدای من. اوه خدای من.

 

۱۰ دقیقه بعد

گوریو درست در لحظه سقوط بهمن دوم خودش را به محل امن کشانده بود. سپس او به طرف جایی که آخرین بار مرا دیده بود حرکت کرده بود. او می‌دانست که زمان، حیاتی بود. آوردن کمک زمان را می‌کشت. بنابراین خودش به سرعت دست به کار شد. او چهار دقیقه برای پیداکردن من سرگردان بود تا اینکه نگاهش به چیزی افتاد. قسمتی از چوب مخصوص اسکی حفره ای به قطر یک سکه در سطح برف ایجاد کرده بود. او به سرعت در محل شروع به کندن کرد. در کمتر از ۵ دقیقه او برف‌ها را از مقابل صورتم کنار زد و هوایی تازه و زیبا به درون ریه هایم جریان یافت. نفس زنان فریاد زدم: تو زندگی ام را نجات دادی. اما هنوز خطری تهدیدمان می‌کرد. او به سرعت به کندن ادامه داد. خطر سقوط بهمن سوم وجود داشت. سرانجام او مرا کاملاً از طیر برفها بیرون کشید. او را در آغوش گرفتم و گفتم: بیا از مهلکه خارج بشویم.

نیم ساعت بعد رد پارکینگ بودیم. طی مسیر خانه با سکوت همراه بود. با خود فکر می‌کردم که چقدر به مرگ نزدیک شده بودم.

این روزها همسرم می‌گوید که من ۹ تا جان دارم. شاید حق با او باشد و شاید چندتا از این جانها برایم باقی مانده باشد. اما پس از آن واقعه وحشتناک ماه نوامبر بود که تصمیم گرفتم بقیه جانهایم را برای مدت طولانی حفظ کنم.

 

نویسنده : لوک

ترجمه : جواد ادهم هاشمی

ارسال دیدگاه