کد خبر : 337949

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۳/۳۰ زمان : ۷:۴۸

از خوشبختی تا فاجعه

پدر و مادر سعیده مقابل من نشسته بودند و با اینکه من منتظر بودم آنها سخن خود را آغاز کنند و مشکلشان را بگویند، متوجه شدم با یکدیگر خیلی جدی پچ‌پچ می‌کنند. مثل اینکه مطمئن نشده بودند با آمدن وزیر مشاور کار درست را انجام داده‌اند. من چند بار سینه خود را صاف کردم به […]

پدر و مادر سعیده مقابل من نشسته بودند و با اینکه من منتظر بودم آنها سخن خود را آغاز کنند و مشکلشان را بگویند، متوجه شدم با یکدیگر خیلی جدی پچ‌پچ می‌کنند. مثل اینکه مطمئن نشده بودند با آمدن وزیر مشاور کار درست را انجام داده‌اند. من چند بار سینه خود را صاف کردم به نشانه اینکه آنها را متوجه کنم و در انتظار صحبت‌هایشان هستم، اما فایده نداشت به نظر می‌رسید مردد بودند از کجا شروع کنند و چه بگویند. همین نکته و تأخیر در گشایش صحبت‌های آنها مرا متوجه این امر کرد که به احتمال قوی ۱ مورد استثنایی است که بدین گونه حتی پدر و مادر او را در بازگویی مشکل خود دچار سردرگمی کرده است. بنابراین تصمیم گرفتم آنها را تحت فشار قرار ندهم و بگذارم تا حد امکان فکر و ذهن خود را از هر ترتیب بدهند و آنگاه گفت‌وگو را شروع کنند. سرانجام این مادر سعیده بود که رو به من کرد و با چهره‌ای محجوب و خجالت‌زده گفت:

آقای دکتر بهروزی، خیلی ببخشید وقت شما را گرفتیم، ما واقعاً مشکل مربوط به دخترمان را چطور برایتان شرح دهیم مردی شبیه او را در جایی نخوانده بودیم و اصولاً شک داشتیم که آیا با آمدن نزد شما کار درستی را انجام می‌دهیم یا نه؟ به هر حال آقای دکتر بهروزی، ما تصمیم گرفتیم تمام ماجرا را بیان کنیم و خودمان را اول دست خدا و بعد هم به دست متخصصان مثل شما بسپاریم که از این وضعیت غامض و ناراحت‌کننده نجات پیدا کنیم و بیشتر از همه دخترمان تنها گل باغ آرزوهایمان را از آنچه که او را به این روز انداخته.»

در هنگام گفتن ۲ یا ۳ جمله آخر، بغض به وضوح در گلوی این مادر دلسوز پیچیده بود. چند دقیقه‌ای گذشت و او دوباره شروع به سخن گفتن کرده : «آقای دکتر بهروزی دخترمان سعیده ۲۲ سال دارد و از شما چه پنهان هم اکنون در بخش اعصاب بیمارستان بستری است.»

نگاه متعجب من در پایان این جمله باعث شده تا مادر سعیده به سرعت ادامه سخنان دهد و مسائل را بیشتر روشن می‌کند: «می‌دانم تعجب کرده‌اید، اما او اخیراً رفتاری به شدت عصبی از خود به نمایش گذاشته بود آنجا که دیگر چاره‌ای برای ما باقی نماند.»

در اینجا سخن مادر سعیده را قطع کردم و پرسیدم: «اگر دخترتان تحت درمان قرار دارد و بستری است، چرا نزد من آمده است؟»

مادر سعیده که کمی خجل شده بود با عجله گفت: آقای دکتر آنها می‌خواهند به دخترم الکتروشوک بدهند و من ترسم از این است که ۱ دخترمان واقعاً ظرفیت ذهنی خود را از دست بدهد. سعیده دختر باهوش است و با همه مشکلاتش، در دانشگاه در میان دانشجویان ممتاز قرار دارد و ما نمی‌خواهیم این همه هوش و استعداد با شوک برقی ناگهان از دست برود.»

 

از خوشبختی تا فاجعه

مادر سعیده آنگاه نفس عمیقی که بیشتر به آه شباهت داشت کشید و گفت: «خداوند سعیده را نسبت دیر به ما داد. من و شوهرم ۸ سال بود که ازدواج کرده بودیم و سعیده متولدشده ما هر ۲ در سال‌های ۳۰ زندگی بود، شوهرم ۳۵ سال و من ۳۰ سال سن داشتم. البته این کار عمدی نبود و ما قصد داشتیم زودتر از این‌ها بچه‌دار شویم، اما وجود مشکلاتی در من سبب شد که پس از معالجات طولانی و نیز بعد از طی دوران نومیدی سرانجام خدا سعیده را به ما بدهد. وجود سعیده به زندگی ما روشنایی بخشیده بود و از آنجا که می‌دانستم احتمال بسیار قوی دیگر بچه دار نمی‌شویم، سعی کردیم تمام تلاش خود را صرف خوشحالی و خوشبختی سعیده بکنیم. شوهرم تحصیل کرده و کار و درآمد خوبی داشت و من هم از آنجا که بچه‌دار نمی‌شدم، تصمیم گرفتم به جای در خانه ماندن و غصه تنهایی خوردن کار کنم. بنابراین به عنوان معلم دبستان مشغول کار شدم. بدین ترتیب ما در همان ۸ سال نخست که سعیده را نداشتیم توانستیم با استفاده از درآمدهای‌مان خانه و زندگی خوبی تهیه کرده و پس‌انداز قابل توجهی نیز جمع‌آوری کنیم. از این لحاظ وقتی که سعیده محفل خانه ما را گرم کرد، همه چیز را برای او فراهم کردیم.

سعیده از همان دوران دبستان هوش سرشاری از خود نشان داد و در دبستان، دوران راهنمایی و سپس دبیرستان همواره در میان ۳ نفر اول کلاس خود بود. سعیده از نه ‌سالگی با زمانیکه سال سوم دبستان و با دختری به نام سهیلا دوست شد و این دوستی هر سال صمیمانه‌تر می‌شد. سهیلا نیز همچون سعیده باهوش بود و او هم در میان ۳ نفر اول کلاس قرار می‌گرفت. دوستی این ۲ که از همان ابتدا به جای رقابت تصمیم بر رفاقت گرفته بودند، سبب شد ما هم با خانواده سهیلا آشنا و دوست شویم و از آنجا که آنها تنها چند خانه از ما فاصله داشتند موجب شده رفاقت ما هم کمتر از سعید و سهیلا نباشد .

پس از آنکه سعیده و سهیلا دیپلم دبیرستان را گرفتند، با هوشی که داشتند هر ۲ در کنکور به نوعی انتخاب رشته کرده‌اند که حتماً با هم در ۱ رشته قبول شود و چنین هم شد و هر ۲ در رشته مورد علاقه خود که داروسازی بود قبول شدند. این دیگر اوج خوشبختی خانواده‌هایمان بود چرا که می‌دانستیم به زودی ۲ دکتر داروساز در خانه‌هایمان خواهیم داشت و اکنون دیگر به دغدغه بعدی که انتخاب شوهر برای آنها بود فکر می‌کردیم.

سعیده وسایل می‌گفتند تنها زمانی ازدواج می‌کنند که ۲ برادر تحصیل‌کرده از آنها خواستگاری کند و بدین ترتیب دیگر هیچ وقت فکر جدایی از یکدیگر را نداشتند البته این ۱ خواسته مشکل بود اما این آنقدر بخت خوش با ما همراه بود که من و مادر سهیلا شک نداشتیم که این خواسته نیز برآورده می‌شود و ما من در دل خود همواره ترس پنهان داشتم و همیشه در ذهن به خود می‌گفتم این همه خوشبختی در جایی متوقف خواهد شد. در نیمه‌های سال اول دانشگاه سعیده از ما خواست برایش یک ماشین تهیه کنیم.. او می‌گفت که راه دانشگاه بوده است و او و سهیلا همیشه باید ساعت‌ها معطل تاکسی و اتوبوس باشند. سعیده معتقد بود که با اتومبیل بود و سهیلا در کمترین زمان به دانشگاه می‌رسد. از آنجا که تمام درس‌ها و کلاس‌هایشان مشترک و با یکدیگر هم به خانه باز می‌گشتند. ضمن آن که از آن هم تلف کردن زمان در صف اتوبوس و تاکسی راحت می‌شدند. علاوه بر آن از اینکه برخی اوقات از کلاس بیرون می‌آمدند و کمی احساس واهمه و ترس می‌کردند، خلاص می‌شدند. من و شوهرم در این مورد بحث و حتی با پدر و مادر سهیلا نیز مشورت کردیم و با اینکه کمی از این که این دو دائماً با اتومبیلی که خود رانندگی می‌کنند این‌ور و آن‌ور بروند، نگران بودیم اما سرانجام ایمان ما به هوش و درایت هر ۲ دختر خبر داشتیم سبب شد قبول کنیم و پدر سعیده برای اینها اتومبیل کوچک و زیبا خریداری کرد که کاش این کار را نمی‌کرد، چون پس از ورود این اتومبیل به خانه ما هر چه بدبختی بود آغاز شد …

سال اول دانشگاه به خوبی سپری شد. اما هنوز ۳ ماه از سال دوم نگذشته بود که سعیده و سهیلا در هنگام بازگشت از دانشگاه دچار تصادفی وحشتناک شدند و پس از این تصادف متأسفانه سهیلا دچار کمای عمیق شد که ۳ روز به طول انجامید و پس از ۳ روز پزشکان او را جان‌باخته قلمداد کردند. سعیده هم دچار چنان آسیب‌دیدگی شد که قدرت بینایی خود را از دست داده و برای همیشه کور شد. بله، آنچه من ترس داشتم به سرمان آمده بود و تمام آن خوشبختی به بدبختی عظیمی تبدیل شد، مرگ جگرگوشه دوستانمان و نابینایی گل زیبای زندگی ما در چنین سنی که واقعاً فاجعه بار بود، به عوض آن که خانواده‌های ما را به یکدیگر نزدیک کند، باعث دوری و حتی دشمنی ما شد. مادر و پدر سهیلا، سعیده را متهم به بازیگوشی در پشت فرمان اتومبیل کرده و او را باعث مرگ دختر خود تلقی می‌کردند.

ما ابتدا سعی کردیم این واکنش را درک کرده و آن را ۱ عکس‌العمل موقتی و ناشی از مرگ سهیلا بدانیم، اما هر چه می‌گذشت این کینه بیشتر می‌شد آنجا که ۱ روز مادر سهیلا به نزد من آمد و خیلی واضح به من گفت از آن ما به شدت حالش به هم می‌خورد و با شوهرش به هیچ وجه دیگر نمی‌خواهند دخترمان را ببینند.

او به من گفت که آنها به زودی نقل مکان می‌کنند تا برای همیشه از این واقعیت که ما به عنوان نابودکننده دخترشان در کنارشان هستیم، رهایی پیدا کنند. از طرف دیگر سعیده با وجود نابینایی سعی فراوانی کرد تا به زندگی معمولی ادامه دهد. او حتی علی‌رغم اصرار ما که می‌خواستیم برای مدتی از دانشگاه رفتن خودداری کند تا به شرایط نابینایی عادت کند، به دانشگاه رفت و با تمام مشکلات موجود سعی کرد برای فراموشی سانحه و از دست دادن بهترین دوستش، از دانشگاه و درس استفاده کند، ولی باز چند ماه زمان که به خانه مال سهیلا رفته بود تا برای اولین بار از آن‌ها دیدن کرده و تقاضای بخشش کند با رفتار خصمانه مادر سهیلا درج شده بود و زمانی که به خانه بازگشت چنان رفتار عصبی از خود نشان داد که تا آن زمان از او ندیده بودیم. او هر چه به دست رسیده بود با پرتاب کردن به زمین و در و دیوار شکست و تا آنجا پیش رفت که پدرش ناچار شد دخالت کند و دست‌هایش را ببندد. پس از آن این رفتار در او ادامه یافت تا آنجا که ما از بخش اعصاب ۱ بیمارستان تقاضای کمک کرده و آنها آمدند تا او را به زور به بیمارستان بردند. در بیمارستان هم به رفتار عصبی خود ادامه داد تاآنجاکه با آرامش بخش‌های بسیار قدرتمندی او را آرام کردیم و اکنون همه منتظرند ما با الکتروشوک موافقت کنیم و این عمل را تنها راه آرام‌سازی او تلقی می‌کنند. ما هم ‌قبل از موافقت نزد شما آمدهایم تا آخرین شانس خود را آزمایش کنیم و از شما یاری بطلبیم که آیا راهی برای این دختر نابینا وجود دارد تا با شرایط خودش کنار بیاید و نقص خود را قبول کند و به زندگی ادامه دهد یا اینکه به شوک برقی نیاز داریم تا روند زندگی او را عوض کند؟»

ارسال دیدگاه