کد خبر : 328950

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۳/۲۸ زمان : ۱۲:۵۴

ازدواج با زنان مطلقه

نام : فرزین سن : ۲۸ سال تحصیلات : دیپلم زندان : اوین تهیه و تنظیم : علی ملازمانی «با تشکر از همکاری سازمان‌ها و ریاست و پرسنل زندان اوین » متولد یکی از شهرستان‌های شمال کشور هستم. والدینم هر ۲ کشاورز برنج‌کار هستند ۳ برادر و ۳ خواهر دارم. علی‌رغم اینکه از کودکی به […]

نام : فرزین
سن : ۲۸ سال
تحصیلات : دیپلم
زندان : اوین
تهیه و تنظیم : علی ملازمانی
«با تشکر از همکاری سازمان‌ها و ریاست و پرسنل زندان اوین »
متولد یکی از شهرستان‌های شمال کشور هستم. والدینم هر ۲ کشاورز برنج‌کار هستند ۳ برادر و ۳ خواهر دارم. علی‌رغم اینکه از کودکی به همراه والدینم مشغول کار سخت برنج‌کاری بودم ولی توانستم بدون مشکل خاصی دیپلم بگیرم. بعد از گرفتن دیپلم به خدمت مقدس سربازی رفتم و دوران خدمتم را در تهران به پایان رساندم. اواخر سربازی‌ام بود که بر حسب اتفاق ۱ روز در خیابان با دختری به نام افسانه آشنا شدم. از نظر اقتصادی هیچ وجه مشترکی بین خانواده ما و آنها وجود نداشت، اما با این حال افسانه شدیداً به من علاقه‌مند شده بود. وقتی به خواستگاری‌اش رفتم والدینش مخالفت کردند و و گفتند، این پسر به جز ظاهری زیبا چیز دیگری ندارد. اما برعکس، افسانه می‌گفت، عشق برای زندگی کافی است و حاضرم تمام عواقب آن را بپذیرم. به هر شکلی بود علی‌رغم ناراحتی والدین او، مراسم عقد و عروسی برپا شد. اوایل زندگی مشترک مشکل خاصی نداشتیم. افسانه سعی می‌کرد به هر شکلی شده مشکلات را تحمل کند… والدینش هنوز با ما رفت و آمد می‌کردند و در این رفت‌وآمدها سعی می‌کردند کمی به وضع زندگی ما رسیدگی‌کنند. ۱ سالی از شروع زندگی‌مان می‌گذشت که احساس کردم افسانه زن سابق نیست. دائم نق می‌زد و ابراز پشیمانی می‌کرد. با تحریک اطرافیانش روز به روز اختلاف ما بیشتر و بیشتر می‌شد تا جایی که آن‌قدر عصبانی‌ام می‌کرد که مجبور می‌شدم دست رویش بلند کنم. ناگفته پیدا است که زندگی ما سرانجام به جدایی و طلاق کشیده شد.
بعد از جدایی دیگر نتوانستم به شهرستان برگردم. در تهران ماندم و خانه‌ای کوچک در جنوب شهر اجاره کردم. شغل خاصی نداشتم و هر از گاهی در جایی کار می‌کردم. بیشتر به عنوان ویزیتور و بازاریاب در شرکت‌های تولیدی مشغول کار می‌شدم. باز هم قیافه‌ام بود که باعث می‌شد تا بتوانند حداقل کاری داشته باشم که از گرسنگی نمی‌رم.
در مدت ویزیتوری با افراد مختلفی آشنا شدم. هر کدام وقتی سرگذشت مرا می‌شنیدند راهی را پیشنهاد می‌کردند و بعضاً سرگذشتی را نقل کرده و سعی می‌کردند کسی را برای ازدواج مجدد با من معرفی کنند. در میان خاطرات، ۱ خاطره مدتی حواس مرا به خودش جلب کرد و آن این بود که فردی نقل کرد:
«هنگام عقدم ناگهان عاقد رضایت کتبی همسر اولم را طلب کرد و این در حالی بود که من اصلاً سابقه ازدواج نداشتم. مراسم به هم خورده، اما من در پی اثبات حقانیت خود برآمدم و عاقبت مشخص شد فردی شناسنامه مرا پیدا کرده و خود را به جای من معرفی کرده است و …»
وقتی این داستان را شنیدم به فکر افتادم شناسنامه‌ای پیدا کنم و با این شناسنامه زندگی جدیدی برای خودم درست کنم. همان طور که قبلاً گفتم در دوران ویزیتوری این با افراد مختلفی آشنا شدم که بعضی از آنها آدم‌های خلافی
مبودند. یکی از آنها به من گفته بود اگر گواهی‌نامه، پاسپورت، شناسنامه و هر مدرک دیگری بخواهی برایت تهیه می‌کنم، با ضمانت اینکه با اصل تفاوتی نداشته باشد و حتی اگر استعلام کنند تأیید شود. به فرد مورد نظر مراجعه کردم و از او شناسنامه‌ای بدون ثبت ازدواج خواستم. او گفت: «اگر به نام خودت بخواهی کمی برایت گران تمام می‌شود ولی اگر به نام دیگری بخواهی ارزان‌تر است.»
من هم از خدا می‌خواستم که به اسم دیگری باشد. فکر می‌کنم دفعه اول ۲۰۰۰۰۰ تومان پرداخت کردم و شناسنامه را گرفتم. با این شناسنامه به خواستگاری خانم مطلقه‌ای رفتم که ۱ فرزند من داشت. خانواده‌اش وقتی دیدند که سابقه ازدواج ندارم و قیافه خوبی هم دارم با کمال میل موافقت کردند. خود آن خانم وضع مالی خوبی داشت. خانواده‌اش هم سنگ تمام گذاشتند و به عنوان هدیه عروسی ۱ پیکان ۰ به من دادند.
مدتی از شروع زندگی مشترک ما می‌گذشت که به هوس افتادم ۱ شناسنامه دیگر جور کنم و به همین ترتیب ۱ زن دیگر بگیرم. مجدداً به سراغ آن‌ آقایی که شناسنامه را از او گرفته بودم رفتم و ۱ شناسنامه دیگر به مبلغ ۵۰۰۰۰۰ تومان مدرک کارشناسی در رشته مهندسی صنایع از او گرفتم. با این حساب تبدیل به آقای مهندس شدم. تصمیم گرفتم این بار ۱ ازدواج بهتر بکنم. سوژه‌های من معمولاً از بین طلاق گرفته‌ها انتخاب می‌شد. علت این انتخاب کند این بود که می‌دانستم کسی که در زندگی‌اش شکست خورده است معمولاً برای جبران این شکست به فکر ازدواج است و پیداکردن کسی با شرایط من که از وضعیت ظاهری بسیار خوبی برخوردار باشد سابقه ازدواج نداشته باشد و، و در ضمن مهندس هم باشد واقعاً به نظر فوق‌العاده می‌آید.
با معرفی ۱ نفر با خانم دکتری آشنا شدم که چند سالی از من بزرگ‌تر بود و شوهرش هم ۱ کارمند معمولی بود و شاید به خاطر نداشتن کلاس از او طلاق گرفته بود. او ۲ فرزند ۵ و ۹ ساله داشت. وضعیت مالی‌اش خیلی خوبی بود. به او گفتم
تازه فارغ‌التحصیل شده‌ام و فعلاً کار پیدا نکردم. وضعیت مالی چندان خوبی هم ندارم. خانم دکتر هم گفت، من فقط ۱ شوهر با عاطفه می‌خواهم و هیچ نیاز مالی ندارم. اگر تو این نیاز را برطرف کنیم و من هم تمام نیاز مالی تو راه برطرف می‌کنم.
خانم قبل از اینکه مرا به خانواده‌اش معرفی کند به عنوان اولین اقدام ۱ واحد آپارتمان خیلی شیک برایم ایجاد کرد و ۱ پژو جی ال ایکس خرید و گفت اگر از شما پرسیدند کجا کار می‌کنی، بگو در صدد تأسیس ۱ شرکت و تکمیل سرمایه‌ام هستم. شاید به این ترتیب کسانی هم با عنوان شریک اعلام آمادگی کنند. به همین مقدار به تو سرمایه می‌دهند. به این شکل با خانم دکتر هم ازدواج کردند هرازگاهی برای سرزدن به همسر دیگرم به گروه و خانم دکتر می‌گفتند دنبال کار می‌روند و چند روز طول می‌کشد تا برگردم. و همسر قبلی نیز می‌گفتم و خاطره مأموریت کاری نمی‌توانم در خانه بمانم. جالب اینجا بود که او هم مخالفتی نداشت. به مرور خانم دکتر به مدرک تحصیلی‌ام شک کرد. نمی‌دانم شاید به خاطر این بود که خیلی از واحد و ترم و این جور چیزها سر در نمی‌آوردم
پس از مدتی تصمیم گرفتم با فروش هر ۲ ماشین، آپارتمانی به نام اصلی خوردم بخرنم. با فروش خودروها هر ۲ همسرم کنجکاوی شان بیشتر شده، اما به آنها گفتم نیاز به سرمایه داشتم و فعلاً فروخته‌ام، دوباره می‌خرم. خانم دکتر علی‌رغم اینکه قول داده بود از نظر مالی به من کمک کند ولی این اواخر می‌گفت باید در جریان مستقیم باشم تا بتوانم پول بیشتری بدهم. در این وضعیت بود که یکی از اقوام نزدیک خانم دکتر فوت کرد و او و خانواده‌اش مجبور شدند و برای چند روزی به شهرستان بروند. تصمیم گرفتم از این فرصت نهایت استفاده را بکنم. تمام وسایل خانه را جمع و جور کردم و به خانه خودم رفتم. وقتی آن‌ها برگشتند با خانه خالی روبرو شده. اما فکر کرده بودند باز و خانه زده است و بلایی سر من آمد ولی وقتی نیروی انتظامی آنها گفته بود احتمال دارد که کار خودش باشد و، دنبال من گشتند.
تقریباً با همسر دیگرم هم به همین شکل برخورد کردم و در ۱ فرصت مناسب تمام وسایل قیمتی او را جمع و جور کردم. آنها هم در کمال تعجب و به ناچار از من شکایت کرده‌اند.
تنها چیزی که باعث شناسایی و دستگیری من شد، آزمایش خونی بود که در پی ۱ بیماری از سوی همسر پزشکم انجام شده و وقتی سوابق بیماری را از من پرسید گفتم در دوران خدمت بود که چنین بیماری گرفتم. با مراجعه به محل خدمت و بررسی مدارک و عکس‌های پرسنل مشخصات واقعی من لو رفت. ۱ روز وقتی طبق معمول برای دیدن خانواده‌ام به شهرستان رفته بودم دستگیر و به تهران منتقل شدم. در دادگاه هر دو همسرم را دیدم وقتی در مقابل این سؤال آن‌ها قرار گرفتم که چرا با ما چنین رفتاری کردی؟! مگر ما چند بدبختی داشتیم که تو هم به آن اضافه شدی؟ واقعاً از کاری که کرده بودم پشیمان و شرمنده شدم. اگر بلند پرواز نبودم، اگر …
در دادگاه با شکایت شاکیان برای هر کدام به ۵ سال زندان، ۷۴ ضربه شلاق و مصادره اموال و جلب رضایت آنها محکوم شدم.

ارسال دیدگاه