خواندنی و دانستنی
اخبار امروز
- امام خامنهای اول فروردین ماه در حرم امام رضا (ع) سخنرانی میکنند
- ۵ تا ۲۰ سال حبس و شلاق در ملاعام در انتظار محتکران اقلام بهداشتی
- هشدار پوتین درباره اقدام نظامی از سوی آمریکا علیه ایران
- پیشروی ۹ کیلومتری ارتش سوریه در شرق حمص
- اوباما رئیس جمهور آمریکا شیعه است
- قتل عام غیرنظامیان سوری توسط جنگندههای روسیه
- تایید صلاحیت اصلاحطلبان و مستقلین ۸ برابر اصولگرایان
- اعتراف بی سابقه عربستان درباره ایران
- قیمت نفت به زیر ۳۰ دلار سقوط کرد
- رنجنامه حسین فدایی منتشر شد : آقای هاشمی! توبه کنید.
- وقوع انفجار در غرب قاهره
- مدیر برنامههای موشکی اسرائیل اخراج شد
- هند به دنبال خرید ۳۶ جنگنده رافائل از فرانسه
- کابل و اسلامآباد برای اقدام علیه گروههای مسلح توافق کردند
- صدور حکم متهمان پرونده بیمارستان خمینی شهر
- آقایی که میگوید کشور باید توسط شورای رهبری اداره شود چه مشکلی با رهبر دارد؟
- تلویزیون بیش از ۳۰هزار دقیقه برنامه انتخاباتی پخش میکند
- وقتی سفیر انگلیس شیرینی میلاد رسول الله(ص) تقسیم میکند!
- افزایش ۲۰ تا ۳۰ نفری مرگ و میر در روزهای آلوده تهران
- پارتی بازی وزارت کشور برای فرزندان آقای هاشمی
- اسیر داعشی ارتباط ترکیه با داعش را فاش کرد
- طرحهای کنگره آمریکا اجرای برجام را هر روز بیشتر تهدید میکند
- توصیه آمریکا به مقامات سعودی درباره ایران
- تحریمهای سنگین کنگره آمریکا علیه سپاه پاسداران
- پرچمدار جدید HTC را ببینید
- اندیشکده واشنگتن: برخلاف وعده روحانی، کاهش تحریمها تأثیر زیادی بر اقتصاد ایران ندارد
- هلاکت علوش تروریست های سوریه را زمین گیر کرد
- ۱۰ چهره مهم غایب در انتخابات مجلس
- کاملترین آمار وحشیگری سعودیها در یمن
- استان هایی که بیشترین و کمترین آمار ازدواج و طلاق را دارند
- کشف جسد یخ زده جوان ایرانی در مرز ترکیه
- آمار تاسف بار مصرف دخانیات در نسل جوان
- دستخط رهبرانقلاب درباره مشایی
- ماجرای نصب پرچم داعش در کرمانشاه چه بود؟
- اظهارات تکاندهنده زن نجات یافته از دست داعش
- نامه مهم دفتر تحکیم وحدت به آیتالله جنتی درباره هاشمی
- ابوبکر البغدادی: با همه جهان میجنگیم
- مایحتاج اولیه زندگی رهبر انقلاب توسط چه کسی تهیه میشود؟
- شعری که از مادر رهبر انقلاب به یادگار ماند
- یک سال فروش اشتباهی چای کوکائین
- داعشیهای بحرین: به دنبال انفجار مسجد شیعیان بودیم
- دلیل سرعت زیاد دولت ایران برای اجرای برجام، انتخابات آتی است
- استعفای دستهجمعی اعضای تحریریه یک روزنامه اصلاحطلب
- شکایت از شبکههای ماهوارهای برای سرقت فیلمهای ایرانی
- مدارس تهران فردا تعطیل نیست/ لغو مسابقات فوتبال
- سرگرمی جالب بن سلمان؛ شرطبندی میلیونی در بازی آمریکایی
- واکنش فاطمه هاشمی به احتمال رد صلاحیتش: خوشحال میشوم!
- عفت مرعشی: یک بار رد صلاحیت شدیم، دیگر برای چه نگران باشیم!
- رویانیان : حزب احمدینژادیها را قبول ندارم
- توضیحات کمالی درباره ادامه خدمت سربازی فوتبالیستها
تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۲/۲۲ زمان : ۷:۰۰
داستان واقعی / دختری که با فریب خوردن از یک پسر، اینطور بدبخت شد
در رشته مترجمی زبان انگلیسی یکی از شهرستان های نزدیک تهران پذیرفته شده بودم. پدر و مادرم از این موضوع خیلی خوشحال بودند. هرچند اولین فرزندشان نبودم که به دانشگاه راه پیدا کرده بودم چون برادرم چندسال قبل وارد دانشگاه شده بود. خواهر بزرگترم بعد از گرفتن دیپلم با دوست برادرم ازدواج کرد و به […]
در رشته مترجمی زبان انگلیسی یکی از شهرستان های نزدیک تهران پذیرفته شده بودم. پدر و مادرم از این موضوع خیلی خوشحال بودند. هرچند اولین فرزندشان نبودم که به دانشگاه راه پیدا کرده بودم چون برادرم چندسال قبل وارد دانشگاه شده بود.
خواهر بزرگترم بعد از گرفتن دیپلم با دوست برادرم ازدواج کرد و به همین علت ادامه تحصیل نداد. هنوز مدت زیادی از شروع ترم اول دانشگاه نگذشته بود که با دختری به نام سایه دوست شدم.
سایه ترم چهارم رشته ادبیات فارسی و اهل تهران بود. او بدون هیچ ترس و لرزی با پسرها دوست میشد و با آنها رفت و آمد داشت. اوایل کلی مرا دست میانداخت و میگفت: باور نمیکنم که بچه تهران باشی.
نمیدانم به چه علتی خیلی طول نکشید که دقیقاً اخلاق او را پیدا کردم.
یک روز که به اتفاق سایه برای تفریح و به اصطلاح هواخوری به بیرون از خوابگاه رفته بودیم، اتومبیلی جلوی پای ما ترمز کرد. دو جوان نسبتاً خوش تیپ درون آن بودند. اولین باری نبود که اتو میزدیم. طبق رواق کمی کلاس گذاشتیم و بعد هم سوار شدیم. مطابق معمول تعارفات و به قولی خالیبندیهای پسرها شروع شد. یکی از انها که کنار راننده نشسته بود و تقریباً خوش تیپ تر بود بعد ا زراننده، با اکراه خودش را معرفی کرد. گفت که اسمش نادر است. راننده هم که به نظر خیلی پسر پررویی میآمد، پرویز نام داشت.
آنها خودشان را دانشجو معرفی کردند. البته بعدها فهمیدیم که دروغ میگویند. آنه قبلاً در دانشگاه کار خدماتی میکردند و به عللی اخراج شده بودند.
بر خلاف دوستی های قبلی، دوستی ما با هم خیلی طول کشید. یک روز پرویز گفت: توی خیابان گشتن خیلی خطرناک است. برویم توی خانه صحبت کنیم. نمیدانم چطور شد که با عصبانیت به او اعتراض کردم و گفتم: این پیشنهاد بدی است.
پرویز از جواب تندی که به او دادم خوشش آمد و کلی تعریف و تمجید کرد و گفت: چه دختر نجیبی هستی، فکر نمیکردم قبول کنی.
دقیقاً بعد از این جریان بود مه پرویز پیشنهاد ازدواج داد. باورم نمیشد موضوع اینقدر جدی شود. در واقع من آن دختری نبودم که او فکر میکرد. چندبار خواستم واقعیت را بگویم، اما دوستم سایه مانع شد و گفت: فکر میکنی خودش خیلی پسر پاکی است.
پرویز موضوع را با خانواده اش که در همان شهر بودند در میان گذاشت اما والدینش به شدت مخالفت کردند. پرویز هم شدیداً اصرار داشت که حتماً باید این کار صورت پذیرد و به همین خاطر خودش با والدینم تماس گرفت و از من خواستگاری کرد. پدرم خیلی محترمانه با او برخورد کرد و گفت: حتماً باید به نظر والدینت توجه کنی.
اما پرویز اصرار میورزید و پدرم مجبور شد با پدر پرویز تماس بگیرد و در این خصوص با او صحبت کند. پدر پرویز به پدرم گفته بود که پسرم به شما دروغ گفته است و دانشجو نیست و کار درست و حسابی هم ندارد. من هم هیچ کمکی نمیتوانم به او بکنم. بعد از این تماس بود که پدرم هم مخالفت خود را اعلام کرد، اما من در این مدت مخصوصاً از وقتی که بحث خواستگاری جدی شده بود، روابطم را با پرویز خیلی صمیمی شده بود و به همین جهت خودم را همسر او میدانستم و حالا دیگر نمیتوانستم از نیمه راه برگردم. به همین خاطر سعی کردم به هر شکلی که شده این ازدواج سر بگیرد. خواهرم تا حدودی متوجه مشکلم شد و به همین خاطر در صدد برآمد پدرم را راضی کند. پدرم وقتی در جریان قرار گفت، به قدری ناراحت شد که یک دفعه انگار سالها پیر شد و به ناچار پذیرفت. پدر پرویز همچنان مخالف بود اما پرویز توجهی نکرد و علی رغم مخالفت شدید والدینش مراسم عروسی را برگزار کرد. در تهران خانه ای اجاره کردیم. پدرم قبول کرد تا مدت مشخصی به ما کمک مالی بکند، مشروط بر اینکه بعد از شروع به کار پرویز طلب او را پرداخت کنیم. به خاطر درگیری پرویز با والدینش دیگر نتوانستیم در آن شهرستان ادامه تحصیل دهم و ترک تحصیل کردم. مدتی از شروع زندگی مشترکمان میگذشت اما پرویز همچنان بیکار بود. والدینم دائم مرا سرزنش میکردند. مجبور شدم در یک آموزگاه زبان کاری پیدا کنم تا حداقل من سر کار بروم وبا گذشت زمان، شوهرم نیز مشغول به کار شود.
اما هر روز که میگذشت ناامیدتر میشدم. دیگر از آن همه عشق و علاقه خبری نبود. پرویز با کمال پررویی میگفت: وظیفه پدرت است که به ما کمک کند. از یک طرف شوهرم و از طرف دیگر، والدینم مرا تحت فشار شدیدی گذاشته بودند. با مرور ، احساس میکردم از نظر روانی دچار افسردگی و اضطراب شدیدی شدم و دیگر زندگی برایم غیرقابل تحمل است. در این زمان بود که تصمیم گرفتم به زندگیام خاتمه دهم. یک روز که شوهرم خانه نبود، تصمیمم را عملی کردم، اما موفق نشدم. وقتی به خودم آمدم که چندروز را روی تخت بیمارستان در حال بیهوشی گذرانده بودم. بعد از این جریان رفتار والدینم و خواهر و برادرم تا حدودی با من آرامتر شد. مادرم گفت: این مرد برای تو شوهر نمیشود. بهتر است حداقل خودت را خلاص کنی و از او طلاق بگیری.
شکست برایم غیرقابل تحمل بود. اما چاره ای هم نداشتم و باید تکلیف زندگی ام را روشن میکردم. من و پرویز دیگر چشم دیدن هم را نداشتیم و دائم با هم درگیر بودیم. با بخشیدن مهریهام از او جدا شدم. حال خوشی نداشتم. سعی میکردم وقتم را با کلاس پر کنم تا کمتر در خانه باشم. دوست داشتم به شکلی این شکست را جبران کنم.
این موضوع ادامه داشت تا اینکه یک روز در مسیر آموزشگاه بر حسب اتفاق با آقایی ۳۲ ساله به نام ایرج اشنا شدم. او خودش را مهندس بیکار معرفی کرد و گفت به دنبال سرمایه ای است تا بتواند یک شرکت تولیدی را راهاندازی کند. به قدری زیبا و حساب شده حرف میزد که حتی برای لحظهای نتوانستم به حرفهایش شک کنم. به مرور که تماس ها بیشتر میشد احساس میکردم که به او وابسته تر شدم. تقریباً سرنوشت زندگیام را با او پیوند زده بود. مخصوصاً از وقتی که گفته بود قصد دارم همین که کارش درست شد با من ازدواج کند. ایرج یک روز گفت: کسی به ما کمک نمیکند، باید به فکر خودمان باشیم و به طریقی مشکلمان را حل کنیم.
این چند کلمه مقدمه ای بود تا ایرج از من بخواهد کاری را برایش انجام دهم. نقسشه به این شکل بود که من با وضع درست و حسابی به فروشگاههای معتبری که افراد ثروتمند در آن رفت و آمد داشتند بروم و ایرج در مقعیت مناسب با تلفن همراه تماس بگیرد و راجع به سرمایه گذاری صحبت کند و من هم بگویم که پیشنهاد خیلی خوبی است ولی سرمایهام در حدی نیست که بتوانم در این طرح عظیم مشارکت داشته باشم.
انتظار ما این بود که با شنیدن صحبتهای تلفنی ما چند نفری راغب به سرمایه گذاری شوند. ایرج فکر بکری کرده بود چون خیلی زود چند نفر بعد زا مکالمه تلفنی من و ایرج پیگیر جریان شدند. البته فکر میکنم در ابتدا صرفاً به خاطر ظاهرم بود که تمایل صحبت درآنها ایجاد می شد. ولی همین که پیشنهاد وسوسه کننده ما را میشنیددند به طمع میافتادند که در این طرح شکرت کنند و من هم طبق نقشه در اولین صحبت از آنها میپرسدم که در چه حدی میتوانند سرمایه بگذارند؟ هر مبلغی که میگفتند، به آنها میگفتم این مبلغ نسبت به چیزی که دوستانم مد نظر دارند خیلی کم است.
به این ترتیب به آنها میگفتیم که سرمایه شان را در اختیار من بگذارند تا با تکمیل سرمایه مورد نظر و مشارکت در پروژه مربوطه، هریک به نسبت سرمایه از سود حاصله بهرهمند گردیم. در مدت کوتاهی مبلغ قابل توجهی سرمایه جمع آوری شد اما بر خلاف قول و قرار ایرج هیچ شرکتی تأسیس نکرد. تنها چیزی که به من گفت این بود که با این سرمایه میتوانیم در خارج از کشور راحت زندگی کنیم پس بهتر است هرچه زودتر با پولها فرار کنیم.
وقتی به او گفتم قول و قرار چیز دیگری بود، با خونسردی گفت: ای بابا، توی این کشور مگر به امثال من اجازه کار میدهند؟ در مقابل نقشه جدید او شدیداً مقاومت کردم و خیلی جدی گفتم، میروم و پول مردم را پس میدهم. ایرج گفت، مگر همه این کارها برای ازدواج و شروع زندگی قشنگمان نبوده؟ خب حالا هم بخواهیم همین کار را بکنیم فقط باان تفاوت که به خارج میرویم و آنجا راحتتر زندگی میکنیم.
کلمه ازدواج مرا افسون میکرد. برای جبران شکست قبلی حاضر بودم هر سختی را تحمل کنم. اگر با او ازدواج نمیکردم، در واقع شکست شدیدتری میخوردم. چراکه خانواده ام از آشنایی من و ایرج باخبر بودند و مطمئن شده بودند که او با من قصد ازدواج دارد. در مقابل، برنامه های ایرج مجبور به تسلیم بودم. اولین اقدام بعد از جمع آوری پولهای بادآورده تدارک مراسم عقد و عروسی بود. یکی دو روز از شروع زندگی مشترکمان نگذشته بود که ایرج از من خواست که پولها را به مرور از بانک بیرون بیاورم تا او آنها را تبدیل به دلار کند. در مدت کوتاهی این کار را انجام دادم. قرار بود ایرج برای بررسی نحوه خروج از کشور و انتقال این همه پول به مرز ترکیه برود و سریع برگردد. او طبق برنامه رفت اما برنگشت. شدیداً نگران او بودم. مدتی به دنبالش گشتم اما اثری از او پیدا نکردم. دقیقاً یک ماهی از رفتنش میگذشت که یک شب تماس گرفت. خیلی خوشحال شدم اما افسوس که این خوشحالی چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید.
ایرج با بی رحمی تمام به من گفت که دیگر بر نمیگردد و من هر کاری دلم بخواهد میتوانم انجام دهم. آنقدر شوکه شده بودم که نمیدانستم که به او چه بگویم و چطور برخورد کنم. قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم شوهرم تلفن را قطع کرد. اصلاً باورم نمیشد به همین سادگی مرا رها کند و برود. مدتی دیوانه وار منتظر تماس ایرج بودم اما از او هیچ خبری نبود. به مرور سر و کله طلبکاران پیدا شد که وقتی فهمیدند از شرکت خبری نیست، در پی وصول طلب خود آمدند. اما چطور میتوانستم پانصد میلیون تومان را برگردانم؟ در حالیکه کل زندگی پدرم کمتر از ۵۰ میلیون است. با شکایت طلبکاران راهی زندان شدم و خدا میداند تا کی باید بمانم تا ایرج دستگیر شود.
نظرات در انتظار تایید: 7
کل نظرات : 40
ناشناس
تاریخ : ۱۱ - آذر - ۱۳۹۴
خوب بود که ادامش نبود حیف ولی ایرج خیلی گستاخ بود
ناشناس
تاریخ : ۳ - بهمن - ۱۳۹۴
خوب
ناشناس
تاریخ : ۱۴ - بهمن - ۱۳۹۴
باید بیشتر حواسش جمع می بود با شکست اولین ازدواجش
سولماز
تاریخ : ۴ - اسفند - ۱۳۹۴
چقد مسخره و احمق
ناشناس
تاریخ : ۹ - اسفند - ۱۳۹۴
جالب بود ولی نباید زود تصمیم میگرفتش
ناشناس
تاریخ : ۱۴ - فروردین - ۱۳۹۵
خیلی نامردن
هانیه
تاریخ : ۹ - اردیبهشت - ۱۳۹۵
بی شرمی بود
سوگند
تاریخ : ۱۳ - مرداد - ۱۳۹۵
چقدر پست و بی عاطفه
جمشید
تاریخ : ۵ - آبان - ۱۳۹۵
به نظر من اینجوری دخترا فقط باید از خود بنالند ….
علی
تاریخ : ۵ - آبان - ۱۳۹۵
آدم دوباراشتباه نمیکنه
ریحانه
تاریخ : ۱۱ - آبان - ۱۳۹۵
انتخابت هر دوبار درست نبوده
مهدی
تاریخ : ۱۰ - آذر - ۱۳۹۵
عجب ادمایی پیدا میشن
ایلار
تاریخ : ۳۰ - فروردین - ۱۳۹۶
حماقت پشت حماقت
رضاجون
تاریخ : ۱۸ - اردیبهشت - ۱۳۹۶
چرا عاقل کند کاری ک باز آرد پشیمانی
تو یبار که تو خیابون اشنا شده بودی شکست خورده بودی نباید دوباره کاره قبلت را تکرار میکردی.
Lea
تاریخ : ۲۱ - اردیبهشت - ۱۳۹۶
سلام.ممنون .خیلی خوب بود.از دست اندرکاران وبسایت به این خوبی سپاسگزارم
Alena
تاریخ : ۲۳ - اردیبهشت - ۱۳۹۶
سلام.وبسایتتون خیلی خوب و مفیده.به کارتون ادامه بدین
Milagros
تاریخ : ۶ - خرداد - ۱۳۹۶
سلام. وبسایت خیلی خوب و جامعی دارید. ممنون
adam
تاریخ : ۲۷ - خرداد - ۱۳۹۶
خیلی مسخره بود
Dorie
تاریخ : ۱۱ - تیر - ۱۳۹۶
سلام.وبسایتتون خیلی خوب و مفیده.به کارتون
ادامه بدین
my blog; هدفون وایرلس
Johnie
تاریخ : ۲۱ - تیر - ۱۳۹۶
سلام.وبسایت جالبی دارید.دستتون درد نکنه
My web-site :: تدریس خصوصی زیست شناسی
تینا
تاریخ : ۱۸ - مرداد - ۱۳۹۶
چه پسر بی حیایی بود
ناشناس
تاریخ : ۷ - شهریور - ۱۳۹۶
این داستانها ایاواقعیت داردیاازقوه تخیل کمک گرفته شده
ک ازسربندر
تاریخ : ۲۲ - شهریور - ۱۳۹۶
دخترها بایدخیلی دقت کنند جامعه پراز آدمهای گرگ صفت است که شرف ندارندخواندن این داستان خیلیمراناراحت کرد
ناشناس
تاریخ : ۱۶ - تیر - ۱۳۹۸
خاک توسرت
ک ازسربندر
تاریخ : ۲۲ - شهریور - ۱۳۹۶
خیلی ناراحت شدم دخترهاباید مواطب باشنددختری که خوب باشدباپسرهادوست نمیشود مگراینکه مشکل اخلاقی داشته باشد
ژانوارژان
تاریخ : ۹ - مهر - ۱۳۹۶
شاید ناراحت بشین ولی حقیقت تلخه، دخترا کلا همشون همینجوری هستند ، بقول قدیمیا نصف عقل هستند.
دلارام
تاریخ : ۲۴ - اردیبهشت - ۱۳۹۸
ژانو ارژان که گفتی دخترا نصف عقلن خجالت بکش اگه این خانم یه اشتباه کرده دلیل نمیشه گفت همه دخترا نمی فهمن اگه هم دخترا گول پسرایی مثل شما ها رو میخورن به خاطر احساساتی بودنشونه اون قدیمی ها هم سواد و شعور نداشتن واسه خودشون حرف مفت زدن آره دخترا احمقن که پسرایی مثل شما ها رو به دنیا میارن و بزرگتون میکنن که به جای تشکر بهشون توهین کنید!!! خجالت بکش خدا. ارزش زن ها رو بالا دونسته اون وقت یکی مثل تو که خودش از عقل بهره ای نبرده بهشون توهین میکنه!!!! یعنی این خانم اشتباه کرده دیگه همه زن ها مثل همن!!! یعنی مرد هااشتباه نمیکنن پس اونا هم نفهمن والا… پس چون این خانم تو زندگیش اشتباه کرده و همه دخترا بی عقل محسوب میشن به قول تو پس صد در صد چون ایرج یه مرد بد ذات و کثیف بوده همه مردا هم این جورین! هر چند من اینو قبول ندارم اما چون دخترا بی عقل از نظر تو پس مردا هم حقیقتا بد ذاتن… چون که بعضی از مردا ی نامرد سر دخترای ساده رو کلاه میزارن دلیل به زرنگی پسر و احمق بودن دختر نیست! ای کاش تمام دخترا به مردا هیچ بهایی نمیدادن حتی در حد یه نگاه تا اونها هم نتونن اینطوری دخترا رو خرد کنن متاسفم برای مردایی که بویی از مردونگی نبردن!! کاش هیچ وقت پا توی این دنیا نمیزاشتن، البته دخترای بد هم زیادن البته تعدادشون به اندازه مرد ها نیست
Sara
تاریخ : ۲ - آبان - ۱۳۹۶
تشکر بسیار داستان عبرت آموز بود. تاما هم درس بگیریم.
ailar
تاریخ : ۱۴ - آبان - ۱۳۹۶
خوب بود دوس داشتم فقط اگه ادامه داشت بهتر بود
اابراهیم
تاریخ : ۱۹ - آذر - ۱۳۹۶
امیدوارم که چیزی نوشتین حقیقت نداشته باشه دخترخانمها فقط وفقط به حرف پدربزرگوارشان عمل کنن نانشون رسوا
S
تاریخ : ۳ - دی - ۱۳۹۶
متن پیام شما : چه دخترخری فکرکنم عقل نداشته!!!!!
ریحانه
تاریخ : ۱۶ - دی - ۱۳۹۶
ای وای الهی بمیرم
ناشناس
تاریخ : ۱۹ - اسفند - ۱۳۹۶
به نظر من خیلی ایرج کسافت بود
مریم
تاریخ : ۱۷ - مرداد - ۱۳۹۷
بنظر من آشنایی دختر و پسر هرجایی که شروع بش همنام تموم میشه
رینب
تاریخ : ۳۱ - تیر - ۱۳۹۸
شانس خوبی نداشت خواست خدا بود که اینجوری شد چون کسی جلوی کار خدا رو نمی تونه بگیره اگه شانس خوبی داشت شوهر اولی اش باهاش بود خوشبختی همه دختر ها
ناشناس
تاریخ : ۲۳ - مرداد - ۱۳۹۸
ادم یک بار از یه سوراخ کزیده میشه
Christy
تاریخ : ۴ - آذر - ۱۳۹۸
خسته نباشید ممنون به خاطر
این مطلب کاربردی
Feel free to surf to my site: قیمت لوازم رستوران
هههه
تاریخ : ۸ - خرداد - ۱۳۹۹
واقعا خوب بود
ناشناس
تاریخ : ۳۰ - خرداد - ۱۳۹۹
اشتباه کار انسان وتکرار آن کار حیوان
مریم
تاریخ : ۲۴ - مهر - ۱۳۹۹
باید از اشتباه اولی چند می گرفتی واقعا متاسفم