کد خبر : 526564

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۶/۲۵ زمان : ۱۶:۰۰

یک حکایت کوتاه از نصرالدین

یک شب نصرالدین دیر آمد خانه و زنش در را رویش باز نکرد. نصرالدین را افتاده توی کوچه‌ها و هر چه گشت جایی برای خوابیدن پیدا نکرد. آخر سر رفت و در کاروانسرایی را زد. کاروان‌سرادار گفت: کیست؟ پاسخ داد: جناب جلالت ماب اجل عالی اعظم اکرم نصرالدین عالم شهیر والامقام و عزیز این شهر […]

یک شب نصرالدین دیر آمد خانه و زنش در را رویش باز نکرد. نصرالدین را افتاده توی کوچه‌ها و هر چه گشت جایی برای خوابیدن پیدا نکرد. آخر سر رفت و در کاروانسرایی را زد.

کاروان‌سرادار گفت: کیست؟

پاسخ داد: جناب جلالت ماب اجل عالی اعظم اکرم نصرالدین عالم شهیر والامقام و عزیز این شهر نزول اجلال فرمودند.

کاروان‌سرادار از پشت در گفت: مخلص همه شماها هستیم، ولی برای این همه آدم جا نداریم.

ارسال دیدگاه