کد خبر : 3801

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۲۹ زمان : ۷:۲۵

یادداشت‌های یک دختر دبیرستانی

بیتا ترابی بچه ها آرامش تان را حفظ کنید. یک خبر داغ داغ دارم. کلاس که در حال قل قل و جوشش است یک مرتبه مثل سماور روشنی که سیمش را از پریز بیرون بکشند خاموش میشد. « امروز زنگ دوم توی سالن برنامه داریم. به مناسب ولادت …. » دیگر صدای سمانه در جیغ […]

بیتا ترابی

بچه ها آرامش تان را حفظ کنید. یک خبر داغ داغ دارم. کلاس که در حال قل قل و جوشش است یک مرتبه مثل سماور روشنی که سیمش را از پریز بیرون بکشند خاموش میشد.

« امروز زنگ دوم توی سالن برنامه داریم. به مناسب ولادت …. »

دیگر صدای سمانه در جیغ و داد بچه ها شنیده نمی‌شود. بعضی‌ها روی میز ظرب گرفته اند. برخی دست می‌زنند. من و ویدا و تعدادی از بچه ها هم فقط جیغ می‌کشیم. خوشی با تمام حجمش در وجود مان دست و پا می‌زند و باید یکجوری آن را رها کنیم. سمانه بالای صندلی می‌رود و محکم به در کلاس می‌کوبد و سعی دارد تا بچه ها را آرام کند. خودش هم از خوشحالی نزدیک است پس بیفتد. ولی به هر حال نماینده کلاس است و باید یکجورهایی قیافه بگیرد. زنگ دوم با خانم ابراهیمی دبیر شیمی مان کلاس داریم.دبیری است سخت جدی و منضبط در کار. همیشه در ساعت ۷:۲۰ در مدرسه حاضر است و اولین دبیری است که کلاسش را شروع می‌کند. حتی در جلسات شورای دبیران هم هرگاه ساعتش با ساعت درس یکی باشد شرکت نمی‌کند. خلاصه کلاس‌هایش را تا جایی که امکان دارد به طور منظم و پیوسته برقرار می‌کند و ما مدتهاست که همه مان دست از هر گونه امید و آرزویی برای تشکیل نشدن کلاسهای شیمی برداشته ایم. چون می‌دانیم تأثیری در نیامدن خانم ابراهیمی برای یک جلسه هم که شده نخواهدداشت. دیگر حتی کندذهن‌ترین‌مان هم به این موضوع پی برده است که خانم ابراهیمی در سخت ترین شرایط ممکن هم خود را سر کلاس هایش حاضر می‌کند. چقدر هم از درس شیمی بارمان است!!! من یکی که هنوز هم از اربیتال ها و جدول مندلیف چیزی نفهمیده ام. آرزو هم همین دیروز بود که گفت نگران نباش بابا هیچکس هیچ‌چیز نفهمیده است. و من دیگر واقعاً نگران نیستم چون فهمیده ام اگر قرار باشد در امتحان و نمره خطری تهدیدم کند، تنها نیستم و دست‌کم سی نفر از بچه های دیگر هم وضعیتشان مثل من است. با توجه به همه اینها و با تکیه به یکی دیگر از جمله های قصار و دلداری‌دهنده ویدا :

« انسان از خطری بیشتر می‌ترسد که در مقابل آن خود را تنها حس کند ولی وقتی قرار باشد خطر گریبان چندین نفر را بگیرد، ترس به میزان قابل توجهی کاهش می‌یابد.»

خود را در حصاری نسبتاً امن احساس می‌کنم. جشن و پایکوبی بچه ها با ورود خانم بابایی دبیر بینش‌مان ناتمام می‌ماند. زنگ اول را در سکوت مطلق گذرانده ایم. سکوتی که در لایه های زیرینش شوقی خروشان جریان داشت.

حالا بچه های کلاس ما اولین گروهی هستند که وارد سالن اجتماعات می‌شوند و ردیف‌های جلو را پر می‌کنند. صدای تمرین بچه های گروه سرود از پشت پرده شنیده می‌شود. مجری برنامه از سال سومی‌هاست. گوشه ای ایستاده و آخرین تمرین‌هایش را می‌کند. ویدا از بسته پفکی که دستم است، مشتی بر می‌دارد. به او می‌گویم شانس آوردیم. به جای ویدا، پرستو که پشت سر ما نشسته می‌گوید: آره بابا خدا هم دلش به حال ما سوخت. چقدر توی آن کلاس بنشینیم و هیچی نفهمیم و سرمان سوت بکشد؟ کم‌کم سالن پر شده است. بچه ها از کلاس‌های مختلف آمده‌اند و همه از برهم‌خوردن یک زنگ درسی شاد و خوشحال هستیم. حالا دیگر مهم نیست برنامه های تدارک‌دیده چقدر خوب باشد و حوصله‌سربر! هر چه پیش آید خوش اید!! با صدای کف‌زدن بچه ها پرده کنار می‌رود و برنامه شروع می‌شود. ویدا باز همانطور که مشتی پفک بر می‌دارد می‌گوید: چه شانسی آوردیم شیمی مان رفت!! اگر مثلاً زنگ ورزش یا ادبیات‌مان بود، حیف می‌شد. خیلی دلمان می‌سوخت.

همانطور که روی صندلی لم داده ام، با خنده ای حرفهای ویدا را تصدیق می‌کنم که صدای مجری از بلندگو پخش می‌شود:

با سلام و خیر مقدم خدمت شما عزیزان. لطفاً دانش آموزانی که این ساعت درس شیمی با خانم ابراهیمی دارند سریعاً سالن را ترک کنند و به کلاس خود برگردند.

نه این مسأله تا به حال اصلاً سابقه نداشت. عین آدمهایی که تازه از بی‌هوشی مطلق بیرون آمده اند به همدیگر نگاه می‌کنیم. دیگر اینجایش را نخوانده بودیم. صدای یکی از بچه ها از ردیف عقب می‌آید:

بچه ها اصلا به روی خود نیاورید. انگار نه انگار که ما چیزی شنیده ایم.

کمی ارام می‌شویم و بدون حرکت به روبرویمان زل می‌زنیم.

بعد از اجرای برنامه ای مجری می‌اید و با تکیه بیشتری می‌گوید:

بچه هایی که با خانم ابراهیمی کلاس دارند لطفاً سریعاً به کلاسشان برگردند. خانم ابراهیمی دم در سالن منتظرشانند.

چشمهایمان روی در نیمه باز ثابت می‌ماند. خانم ابراهیمی میان در سالن ایستاده و تک تک ما را نگاه می‌کند. صدای نچ نچ و فیش فیش بچه‌ها موسیقی متن سالن اجتماعات می‌شود. من و ویدا پشت سر بچه‌ها بلند می‌شویم. مانتوها و دور دهن پفکی‌مان را می‌تکانیم و با سری پایین به سمت در خروجی سالن به راه می‌افتیم.

ارسال دیدگاه