کد خبر : 370803

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۴/۰۵ زمان : ۱۱:۲۴

نقشه استثنایی ۲ برادر جوان در خانه مادربزرگ ثروتمند

دو پسر ۱۶ و ۱۹ ساله در حالی که دستبند به دست دارند، سوژه اصلی ده‌ها عکاس و خبرنگاری هستند که از صبح زود در دادگاه حضور یافتند تا همین احتمالاً بهترین گزارش را در رسانه‌های خود منعکس کنند؛ دو پسری که ۱ ماه تمام در حال ارتکاب جرم بودند و سرانجام با هوشیاری یکی […]

دو پسر ۱۶ و ۱۹ ساله در حالی که دستبند به دست دارند، سوژه اصلی ده‌ها عکاس و خبرنگاری هستند که از صبح زود در دادگاه حضور یافتند تا همین احتمالاً بهترین گزارش را در رسانه‌های خود منعکس کنند؛ دو پسری که ۱ ماه تمام در حال ارتکاب جرم بودند و سرانجام با هوشیاری یکی از دوستان خود به پلیس معرفی شدند.

حادثه‌ای که قرار است شرح آن را در زیر بخوانید، در شهر یوتای آمریکا روی داده و اگرچه اولین حادثه تکان دهنده در این شهر نیست، ولی در نوع خود بی‌نظیر است، زیرا تاکنون گزارشی مشابه این در اداره پلیس ثبت نشده و همین مسئله، حادثه مورد بحث را عجیب و استثنایی می‌کند. ابتدا توجه شما را به تیتر جالبی که از این حادثه در یکی از نشریات محلی چاپ شده جلب می‌کنم و سپس مشحون این گزارش را بخوانید: «رؤیای ۱ ماهه ۲ برادر جوان در خانه پیرزن ۷۰ ساله» ماجرا از این قرار بود:

مایک و جیمی دو برادر ۱۶ و ۱۹ ساله، صبح زود تصمیم گرفتند تا خانه‌شان را در نیوجرسی به مقصد یوتا ترک کنند، اما این دو نفر از ماجرای سفر خود به هیچ کس چیزی نگفتند، حتی به دوست بسیار نزدیک شان ویلیام که همیشه و در همه جا با هم بودند. این دو نفر تصمیم گرفتند که در این مسافرت رازدار یکدیگر باشند و در توضیح چگونگی اجرای این تصمیم، مایک ۱۶ ساله می‌گوید: «جیمی به من گفت که ۱ نقشه بسیار جالب و استثنایی کشیده. در واقع وقتی توضیحات او را شنیدم فوراً تأیید کردم که نقشه او استثنایی و دقیق و کم و کسری ندارد. به همین دلیل در اجرای آن شریک شدم. ما آن شب را تا صبح بیدار بودیم و صبح زود به طرف یوتا حرکت کردیم.» و اما جیمی که برادر بزرگ‌تر مایک است، ادامه ماجرا را چنین توضیح می‌دهد: «نقشه من بسیار دقیق بود. من از مدت‌ها قبل می‌دانستم که ویلیام ۱ مادربزرگ پیر و ثروتمند دارد که هیچ وقت حاضر نیست خانه‌اش را ترک کند تا تا مبادا به خانه او دستبرد زده شود. خانه او در بالتیمور، ویلایی کوچک و بسیار شیک بود و او ثروت خود را در قالب اموال قیمتی نگهداری می‌کرد. از طرفی، پول زیادی هم در بانک نداشت، چون مالیات سنگینی به آن تعلق می‌گرفت و او حتی حاضر نبود مالیات ثروت خود را بپردازد. من که مدت‌ها بود در آرزوی ۱ زندگی رویایی بودم، با دریافت این اطلاعات هر روز وسوسه می‌شدم تا به نوعی به آن ثروت دست پیدا کنم. از سوی دیگر، ویلیام می‌گفت که مادرش به دلیل خسیس بودن مادربزرگش، او را ترک کرده و فقط ویلیام هرازگاهی با او در ارتباط است و برایش نامه می‌نویسد. وسوسه من هم ادامه داشت تا وقتی که توانستم آدرس خانه پیرزن را ۱ روز از روی نامه که به مناسبت تولد ویلیام برای او فرستاده بود، پیدا کنم و دقیقاً همان شب این نقشه به ذهنم رسید.

در گزارش پلیس نیز چنین نوشته شده: «پیرزن از لحاظ روحی در وضعیت مناسبی قرار ندارد و بسیار مضطرب و با ترس حرف می‌زند. اگرچه هیچگونه آزار جسمی به وی نرسیده، اما از نظر روحی به شدت به پیرزن آسیب رسیده است،  چون ۲ برادر بارها او را ترساند.»

پیرزنی نیز که با ترس سخن می‌گفت، در دادگاه اتفاق مذکور را این‌گونه شرح می‌دهد: «من معمولاً در خانه را به سوی غریبه‌ها باز نمی‌کنم، اما آن روز آن دو نفر به من گفتند که از دوستان ویلیام هستند. از طرفی من عکس آنها را در کنار ویلیام دیده بودم. وقتی از آیفون چهره‌شان را تشخیص دادم در را باز کردم، اما آن دو نفر حتی مهلت سلام و احوالپرسی راه ندادند، فوراً دستان مرا به بستند، من را به زیرزمین خانه بردند و توضیح دادند که قصد کشتنم را ندارند، اما می‌خواهند برای مدتی آنجا زندگی کنند و از پول من بهره ببرند. من هم که جانم را در خطر دیدم، فوراً با این مسئله موافقت کرده و حتی آنها را تشویق کردم و گفتم، خوشحال می‌شوم که کمک به آنها بکنم. در اولین اقدام، آنها کارت اعتباری مرا گرفتند و برادر بزرگ‌تر برای خرید به بیرون رفت. در این مدت من با برادر کوچک‌تر صمیمی شدم، اما او آن‌قدر در تصمیم خود وفادار و مصمم بود که بحظه ای هم اسلحه را از من دور نکرد. مایک در ادامه صحبت‌های پیرزن در دادگاه می‌گوید: «من و جیمی می‌خواستیم که ۱ ماه زندگی کند. یک‌ماه رویایی را پشت سر بگذاریم. در طول این مدت ما جزو ثروتمندان بالتیمور بودیم. از طرفی، همسایه‌ها هم فکر می‌کردند ما ۲ نفر نوه و دوست نوه پیرزن هستیم که پس از مدت‌ها به سراغ او آمدیم به برای آنکه آنها بویی از ماجرا نبرند، هر روز پیرزن را روی صندلی چرخ‌دار به حیاط می‌آوردیم و با او می‌گشتیم. پیرزن هم جرئت نداشت دست از پا خطا کند چون می‌دانست ما با او شوخی نداریم.»

این ماجرا ادامه دارد…

ارسال دیدگاه