کد خبر : 3613

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۲۴ زمان : ۷:۴۴

طنزهای واقعی شما / خاطرات بامزه

گوسفند مدتی قبل برای دیدن یکی از اقوام به روستا رفته بودیم. بچه خواهرم که سه سال بیشتر نداشت و تا آن موقع روستا را ندیده بود، پایش را در یک کفش کرد که باید یکی از گوسفندان را با خودمان به مشهد ببریم. هرچه برایش توضیح می‌دادیم، بچه خواهرم بیشتر اصرار می‌کرد. خواهرم که […]

گوسفند

مدتی قبل برای دیدن یکی از اقوام به روستا رفته بودیم. بچه خواهرم که سه سال بیشتر نداشت و تا آن موقع روستا را ندیده بود، پایش را در یک کفش کرد که باید یکی از گوسفندان را با خودمان به مشهد ببریم. هرچه برایش توضیح می‌دادیم، بچه خواهرم بیشتر اصرار می‌کرد.

خواهرم که عصبانی شده بود، گفت: آخر تو گوسفند می‌خوای چکار؟

خواهرزاده شیرین زبانم جواب داد: می‌خواهم مثل مرغمان بگذارمش توی قفس تا تخم بگذارد.

سیده نجمه افضلی از مشهد

 

جوجه اردک

من و برادرم پولهایمان را جمع کردیم و یک جوجه اردک خریدیم. مدتی بعد یک روز که برادرم به مدرسه رفته بود و من در خانه بودم، جوجه اردکمان مرد. چند ساعت بعد وقتی برادرم از مدرسه آمد، به طرف او دویدم و گفتم: گاومان زایید.

با تعجب به من نگاه کرد و گفت: ما که گاو نداریم تا بزاید.

گفتم: منظورمان این است که جوجه اردک مان مرد.

او شروع به گریه کرد بطوری که تا ساعتها آرام نگرفت.

دو هفته از ماجرا گذشته بود که عمویم به منزل ما آمد. او که صاحب یک دامداری بزرگ است با خوشحالی گفت: گاومان زاییده است.

برادرم با شنیدن این جمله بلافاصله عمویم را بغل کرد و با گریه گفت: عموجان متأسفم از اینکه جوجه اردک تان مرده است.

امین دهقانی از خرم آباد

 

تمرین

پسرم کلاس اول ابتدایی که بود در یادگیری اعداد مشکل داشت و من برای یاددادن عدد ۵ یک صفحه از عدد ۵ به پسرم تمرین دادم و خواستم که با صدای بلند آن را بخواند و بنویسد.

پسرم با اکراه یک صفحه عدد ۵ نوشت سپس با کشیدن آهی گفت: آخ که خسته شدم از بس « ۲ » نوشتم.

این جمله هم عصبانی‌ام کرده بود و هم به خنده ام واداشته بود.

حسن آقبلاغی از کرمانشاه

ارسال دیدگاه