کد خبر : 3439

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۲۰ زمان : ۹:۱۵

خاطره ای خواندنی از سرکار خنم صغرا اکبرنژاد همسر سردار شهید محمدعلی جهان آرا

مهریه ما یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جمله هایی نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جمله ای نوشت امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر […]

مهریه ما یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جمله هایی نوشت که هنوز آن را دارم. ایشان در جمله ای نوشت امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هرچندوقت یکبار وقتی خستگی بر من غلبه میکند، این نوشته ها را می‌خوانم و آرام می‌گیرم. البته آن یک سکه را بعد از عقد بخشیدم. یکبار محمد گفت شبی برای خودم کشیک گذاشته بودم یکی از بچه های سپاه هم که از شهر دیگری آمده بود، با من نگهبانی می‌داد. ما هر دو کنار هم بودیم. این سپاهی مرا نمیشناخت. سر حرف را باز کرد و گفت که فرمانده سپاه الآن توی خانه اش خوابیده و ما را در این موقعیت خطرناک به حال خودمان رها کرده. بعد از چند روز اتفاقا همدیگر را دیدیم آن موقع بود کهمرا شناخت. بنده خدا خیلی ابراز شرمندگی کرد که آن شب آنطور قضاوت کرده است.

ارسال دیدگاه