کد خبر : 396563

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۴/۱۰ زمان : ۸:۲۷

خاطرات پشت‌صحنه جلال‌الدین معیریان

در سنین نوجوانی بودم که ۱ شب باران شدیدی در گرفت. گویی باران قصد بند آمدن نداشت سقف خانه ما هم چکه می‌کرد. صدای چکه نمی‌گذاشت مادرم چشم روی هم بگذارد. شوکه شدم، مادرم از من خواست با گچ بر روی پشت بام و جایی را که چکه می‌کند، بپوشانم. آن روز تعطیل بود. ۱ […]

در سنین نوجوانی بودم که ۱ شب باران شدیدی در گرفت. گویی باران قصد بند آمدن نداشت سقف خانه ما هم چکه می‌کرد. صدای چکه نمی‌گذاشت مادرم چشم روی هم بگذارد. شوکه شدم، مادرم از من خواست با گچ بر روی پشت بام و جایی را که چکه می‌کند، بپوشانم. آن روز تعطیل بود. ۱ سطل گچ آماده کردم تا کار را انجام دهم اما وقتی به پشت بام رسیدم گچ دیگر سفت شده بود و نمی‌شد از آن استفاده کرد. به سرعت سطل را برگرداندم تا شاید بتوانم از گچ استفاده کنم، ولی گچ شکل سطل را به خود گرفته بود و آنچه از گچ کردن پشت‌بام برای من باقی مانده بود، ۱ مجسمه از سطل بود. این مجسمه آن قدر برایم جالب بود که تصمیم گرفتم مجسمه دیگری بسازم. با عجله به داخل اتاق رفتم. کارتی برداشتم و همراه عکس پدرم به پشت بام برگشتم. آنگاه شروع به تراشیدن گچ کردم و تلاش کردم که شکل پدرم را از آن درآورم. ساعت‌ها گذشت و من چنان گرم کار بودم که متوجه گذشت زمان نشدم. مادرم که تأخیر مرا حس کرده بود دلواپس شد. وقتی به پشت بام آمد، متوجه مجسمه‌ای که ساخته بودم شد. پرسید چه کار داری می‌کنی؟ این داخل دستت چیه؟ هنوز جواب نداده بودم که ادامه داد: چقدر این مجسمه شکل پدرت شده. عکس پدرم را به او نشان دادم و موضوع را برای تعریف کردم. مادرم شنبه مجسمه را به مدرسه آورده و همین باعث شد که مورد تشویق مسئولان مدرسه قرار بگیرم. آنها ۱ مدادرنگی به من جایزه دادند. پس از طرف مدرسه، دو استاد که یکی استاد والی نقاش و دیگری استاد طهماسبی مجسمه‌ساز بود برای من در نظر گرفته شد. من تحت تعلیم این دو استاد قرار گرفتم و از آن به بعد نقاشی و مجسمه‌سازی را دنبال کردم. البته آن سال‌ها حاصل کارم را به دلیل مشکلات مالی می‌فروختم و پولش را به مادرم می‌دادم.

ارسال دیدگاه