کد خبر : 523215

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۵/۰۳ زمان : ۱۸:۲۰

تجربه مرگ

این شرح حال تجربه مرگ من است که هنوز هم به وضوح آن را به یاد دارم. یکشنبه چهارم مارس سال ۱۹۷۹ بود. آن زمان ۲۵ سال داشتم و در حین رانندگی با ماشین جدید و آخرین مدلم با سرعت ۷۰ مایل در ساعت به ۱ ستون بتونی در بیابان‌های اطراف شهر برخورد کردم. جزییات […]

این شرح حال تجربه مرگ من است که هنوز هم به وضوح آن را به یاد دارم. یکشنبه چهارم مارس سال ۱۹۷۹ بود. آن زمان ۲۵ سال داشتم و در حین رانندگی با ماشین جدید و آخرین مدلم با سرعت ۷۰ مایل در ساعت به ۱ ستون بتونی در بیابان‌های اطراف شهر برخورد کردم.

جزییات دقیق تصادف را درست به یاد نمی‌آورم، ولی قبل و بعد از آن را به وضوح به یاد دارم. آن زمان نامزد داشتم و قرار بود تا چند ماه دیگر با هم ازدواج کنیم. شب قبل از حادثه، بدون دلیل خاصی، به زودتر از همیشه به رختخواب رفتم. نیمه‌های شب بود که با احساس ترس و وحشت شدیدی از خواب عمیق پریدم و احساس کردم که چیزی یا حضوری نظاره ام می‌کند. با اینکه اتاق تاریک بود از گوشه اتاق تصویر ذهنی پدیدار شد. با اینکه تیره‌تر از تاریکی خود اتاق بود، ولی خیلی واضح بدون داشتن صورت یا صدا بود و می‌توانستم آن را به صورت کوچ حس کنم.

به آرامی از آن سمت دیوار، به سمت دیگری آمده و از میان سقف بیرون رفته و ناپدید شد. از آنجایی که هیچ گونه ماده مخدر یا مشروبات الکلی مصرف نکرده بودم و حالت عادی داشتم به شدت ترسیدم.

آنچنان که دیگر خوابم نبرد. احساس خوبی نداشتم. وقتی آفتاب طلوع کرد، بدون دلیل خاصی به سرم زد که سوار ماشین شوم و گشتی در اطراف شهر بزنم. بی‌اختیار و ناخواسته به سمت محل حادثه کشیده می‌شدم. انگار قدرت انجام هر گونه عملی بعد از آن از من سلب شده بود.

در حاشیه جاده از ماشینم پیاده شدم و بدون دلیل خاصی به اطرافم نگاه کردم. به این فکر می‌کردم که چرا شب گذشته آن تصویر ذهنی به سراغم آمده بود. احساس می‌کردم مرگ بود که سری به من زده بود.

بعد از آن دوباره سریع وارد ماشینم شدم و به محض آن که می‌خواستم دور بزنم ناگهان با ۱ ستون بتنی برخورد کردم و بعد از آن دیگر چیزی نفهمیدم …

ظاهراً مأموران پلیس به موقع سر صحنه رسیده بودند. بعد با جستجو در دفترچه تلفنم، شماره والدینم را پیدا کردند و از آنها خواستند که هرچه زودتر خودشان را به بیمارستان برسانند، چرا که آنقدر شدید صدمه خورده بودم که آنها تصور نمی‌کردند چند ساعت بعد زنده بمانم.

والدینم در شهری واقع در ۴۰۰ مایلی آنجا زندگی می‌کردند، ولی به محض دریافت این خبر هولناک، خودشان را با سرعت هرچه تمام‌تر به بیمارستان رساندند. به مدت ۵ روز در حالت اغمای کامل بودم و بعد به نحو معجزه‌آسایی جان تازه‌ای گرفتم و به زندگی عادی برگشتم.

اگرچه آن ۵ روز در نظر من فقط چندین ثانیه به نظر آمد. از آنجایی که در اثر ضربه مغزی دردی در سرم ایجاد شده بود، نمی‌توانستم آب و دارو مصرف کنم و تا مدت‌ها زیر رژیم غذایی ‌بودم.

در پنجمین روز اغمایم که با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کردم، با منظره‌های جالب و غیر قابل تصوری مواجه شدم. ابتدا خودم را به صورت معلق، بالای جسمم می‌دیدم. مراسم به خاک‌سپاری و عزاداری ام را نظاره می‌کردم. والدینم، نامزدم و دیگر اقوام و دوستان نزدیکم را می‌دیدم که بالای تابوت ‌ایستادند و شیون و گریه می‌کنند. سپس خودم را در اتاق بیمارستان دیدم که از بالا به جسمم نگاه می‌کردم. جسم بی‌جانم روی تخت بیمارستان افتاده بود و تا حدی دلم برایش سوخت. بعد از آن جا هم خارج شدم و به دنیای دیگری صعودکردم. در آن حال، احساس می‌کردم که دیوارهای این دنیا مقابل دیدگانم محو می‌شود و در عوض دنیای دیگری مقابلم پدیدار می‌گردد. هیچ دردی احساس نمی‌کردم و می‌دانستم که دیگر جانی در جسمم نیست، تنفس و ضربان قلب وجود ندارد.

آنجا برایم به منزله بهشت بود، چرا که احساس خیلی خوب و قشنگی داشت. دلم می‌خواست تا ابد آنجا جا بمانم. خیلی زود مقابل مرد مسنی قرار گرفتم که مرا به یاد پدرم انداخت. قیافه آشنایی داشت.

کتاب‌های زیادی در دست داشت. از آنجایی که مرد بسیار قدبلند و درشت اندامی بود من در مقابلش خیلی کوچک به نظر می‌رسیدم. از بالا به من نگاه می‌کرد و می‌پرسید: اسمت چیست؟

نام خانوادگی‌ام را به او گفتم و او کتاب مربوط به زمین را باز کرد.

از میان آن کتاب، کتاب دیگری پیش رو آورد که مربوط به سال‌های ۱۹۰۰ تا ۲۰۰۰ می‌شد. آن را باز کرد و بعد از نگاه دقیق به آن گفت: باید به دنیا برگردی. هنوز موعد مقررت فرا نرسیده است. هنوز هم آن احساس فوق‌العاده زیبا را به یاد دارم که بر وجودم مستولی شده بود. با خود اندیشیدم: نمی‌خواهم برگردم.

حتماً فکرم را خواند، چرا که گفت: باید برگردی. چون قبل از اینکه بتوانی اینجا بمانی، مأموریت در دنیا داری که باید انجامش دهی.

پرسیدم: چه مأموریتی؟

جوابی نداد، فقط کتابش را بست و سری تکان داد. به محض آنکه کتاب بسته شد، بار دیگر با احساس درد بسیار شدید جسمانی از خواب پریدم. قفسه سینه‌ام و سرم در اثر تصادف آسیب شدیدی دیده بودند و دنده‌هایم به شدت درد می‌کردند.

حالا، زندگی عادی را از سر گرفتم، ولی به شدت گیج و سردرگم هستم. حالا به هیچ وجه از مرگ هراسی ندارم و می‌دانم که بعد از مرگ زندگی جدیدی را در دنیای دیگری آغاز خواهم کرد …

ارسال دیدگاه