کد خبر : 523528

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۵/۰۴ زمان : ۱۸:۰۲

بیشتر از خودت عاشق مادرت هستم

همه چیز با ۱ تلفن شروع شد. عادت داشتیم موقع درس و مدرسه اصلاً بیرون نمی‌رفتیم تا اینکه ۱ شب که پدر و مادرم به منزل یکی از اقوام‌مان رفته بودند، زنگ تلفن به صدا درآمد و هنگامی که گوشی تلفن را برداشتم ۱ نفر بود که می‌خواست رابط بین من و ۱ نفر دیگر […]

همه چیز با ۱ تلفن شروع شد. عادت داشتیم موقع درس و مدرسه اصلاً بیرون نمی‌رفتیم تا اینکه ۱ شب که پدر و مادرم به منزل یکی از اقوام‌مان رفته بودند، زنگ تلفن به صدا درآمد و هنگامی که گوشی تلفن را برداشتم ۱ نفر بود که می‌خواست رابط بین من و ۱ نفر دیگر بشود. من اصلاً از دوستش خوشم نمی‌آمد. اسم خودش علی بود. برعکس من شیفته علی شده بودم و با همان تماس اول احساس کردم اولین فردی است که بر دلم نشسته و دوست دارم مرد زندگی بشود و فقط به من دستور بدهد و من اجرا کنم. از این بابت واقعاً خوشحال بودم. خلاصه هر جوری بود دوست علی را دست به سر کردم و من هر روز علاقه‌ام به علی بیشتر می‌شد. هر چند ما دیر به دیر با هم تماس داشتیم ولی علی اول برای سرگرمی با من صحبت می‌کرد، ولی وقتی دید من عاشقانه او را می‌پرستم او هم کم کم به من علاقه‌مند شد ولی چون شرایط مساعدی برای ازدواج نداشت تصمیم گرفتم صبر کنیم تا همه چیز مهیا شود. ولی هر روز که می‌گذشت تماس‌های ما بیشتر می‌شد. تا اینکه بعد از چند ماه هنگامی که مشغول صحبت کردن بودیم، مادر علی گوشی را برداشت و متوجه جریان شد. اول خیلی ناراحت شد، هم از دست من و هم از دست علی ولی بعداً از آنجایی که زنی مؤمن و بسیار مهربان بود قرار شد که به خواستگاری من بیاید ولی وقتی تحقیق کردند و متوجه شدند که ۲ تا از عموهای من معتاد هستند به خاطر همین عارشان می‌آمد که با خانواده ما وصلت کنند و می‌گفتند: «ما اصلاً خلاف‌کار در خانواده خود نداریم چطور با اینها وصلت کنیم؟» در صورتی که شوهر خاله علی آنها را دستگیر کرده ولی من و علی به رابطه خود ادامه دادیم. تا اینکه ۱ شب علی به من گفت که بهتر است تا بیشتر از این به هم علاقه‌مند نشدیم از هم جدا شویم. من خیلی ناراحت شدم. فکر کردم علی دیگر مرا دوست ندارد. همان شب تا صبح گریه کردم و تقریباً صبح شده بود که حدود ۲۰ قرص و کپسول خوردم و ۱ ساعت بعد فشارم به ۵ رسید و سرم گیج رفت. قرص ها داشتند اثر می‌کردند که مادرم به سرعت با علی تماس گرفت و ماجرا را با او در میان گذاشت. من آن‌قدر علی را دوست داشتم ولی به خاطر گریه‌ها و خواهش‌های علی که می گفت: به تو نیاز دارم مرا تنها نگذارد به بیمارستان رفتم و علی هم آمد.

چند روز بعد مادر علی به خواستگاری من ‌آمد و کمی با هم صحبت کردیم. او بسیار زن مهربان و دوست‌داشتنی است و گفت خودت را اذیت نکن کمی صبر کن تا پدر علی را هم راضی کنم. و قرار شد استخاره کند. از آنجا که من قبلاً به واسطه عموی علی که دبیر عربی من بود و رابطه خوبی با قرآن داشت استخاره کردم و نتیجه خوبی داشت. خوشحال شدم و با خودم می‌گفتم به آرزومی رسیدم، ولی چند روز بعد فهمیدم که جواب استخاره بد آمده و بسیار ناراحت شدم. گریه کردم و دوباره همه چیز به هم خورد.

ناگفته نماند که پدر و مادر علی تمایل داشتند که علی با دختر عمویش ازدواج کند. ضمناً دخترعمویش بسیار دختر خوب و قشنگ و نجیبی بود و علی را تشویق به ازدواج با او می‌کردند تا برای او همه چیز بخرند ولی علی مخالفت کرد. حتی در مدت چند ماه شناسنامه دخترعموی علی پیش آنها بود تا شاید علی راضی شود، ولی علی باز به خاطر من راضی نشد. چون می‌دانست که او همه چیز من است و نمی‌خواست مرا تنها بگذارد. به خاطر همین مرا همیشه شرمنده خود می‌کرد. من همیشه به علی می‌گفتم بیشتر از خودت عاشق مادرت هستم ولی مادر علی از من متنفر بود که فکر می‌کرد من مزاحم تلفنی آنها هستم. من و علی هنوز هم رابطه داریم. من همیشه منتظرش می‌مانم و اگر قرار به عروسی باشد اول او باید عروسی کند وگرنه من هیچ وقت عشق را تنها نمی‌گذارم که و همیشه او را دوست دارم و امیدوارم دعای قلبمان به گوش پدر و مادر علی برسد که همیشه برای پسرشان می‌تپد و پیام دوم برای پدرها و مادرها که:

گناه هیچ کس را به پای کس دیگری نمی‌نویسند و اگر من عموهایم معتاد هستند من گناهی ندارم. نگذارید افرادی نظیر من دوران قشنگ جوانی را هر شب با گریه به صبح برسانند و از خدا می‌خواهم که من را به تنها آرزویم که رسیدن به علی و خوشبختیم است برسم… .

 

ز . ف از دزفول

ارسال دیدگاه