کد خبر : 1547

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۱۵ زمان : ۳:۴۳

برای خوشبخت شدن ، رؤیاهایتان را باور کنید (قسمت دوم)

یک درس بزرگ برای خوشبخت‌شدن می‌خواستم معلم شوم سرایدار شدم اما… آینده به کسانی تعلق دارد که رؤیایشان را باور دارند…   ( قسمت دوم ) … هفت سال صبح‌ها قبل از شروع کارم در سر کلاس‌ها حاضر می‌شدم و وقتی از سر کار به خانه بر می‌گشتم درس‌هایم را می‌خواندم و در روزهایی هم […]

یک درس بزرگ برای خوشبخت‌شدن

می‌خواستم معلم شوم سرایدار شدم اما…

آینده به کسانی تعلق دارد که رؤیایشان را باور دارند…

 

( قسمت دوم )

… هفت سال صبح‌ها قبل از شروع کارم در سر کلاس‌ها حاضر می‌شدم و وقتی از سر کار به خانه بر می‌گشتم درس‌هایم را می‌خواندم و در روزهایی هم که کلاس نداشتم، به عنوان دستیار خانم کوپر کار می‌کردم.

برخی اوقات از خود می‌پرسیدم: آیا قدرت تحقق‌بخشیدن به رؤیای خودم را دارم؟

وقتی برای اولین‌بار مردود شدم، به فکر رهاکردم درسم افتادم. در این مورد با خواهرم صحبت کردم ولی او اصلا به حرف‌هایم خگوش نکرد و گفت: می‌خوای معلم بشی و معلم هم می‌شی… ولی اگه درست رو ول کنی دیگه به آرزویت نمی‌رسی.

هلن تسلیم‌شدن را نمی‌شناخت. او مبتلا به دیابت بود و در واقع با این بیماری مبارزه می‌کرد.

در سال ۱۹۸۷ هلن در اثر نارسایی کلیه ناشی از بیماری قند درگذشت. او هنگام مرگ فقط ۲۴ سال داشت. پس من باید به خاطر ه ردویمان به آرزویم تحقق می‌بخشیدم. رؤیای من در هشتم ماه مه ۱۹۹۳ به تحقق پیوست. فارغ‌التحصیل‌شدن و گرفتن گواهینامه رسمی آموزش مرا واجد شرایط شغل معلمی کرد. من در سه مدرسه مصاحبه شدم.

مدیر مدرسه ابتدایی کلمن پلیس گفت: چهره‌ی شما برایم خیلی آشناست. او بیش از ده سال قبل در مدرسه‌ی لاری مور کار می‌کرد و من اتاقش را تمیز می‌کردم و او خوب مرا به خاطر می‌آورد. با این اوصاف هنوز پیشنهاد واقعی به من نشده بود. اولین پیشنها به من وقتی شد که من داشتم هجدهمین قرارداد رو به عنوان دستیار سرایدار امضا می‌کردم. مدرسه کولمن پلیس برای کلاس پنجم معلم می‌خواست. خیلی زود پس از شروع کارم اتفاقی افتاد که گذشته را برایم زنده کرد. جمله‌ای را روی تخته نوشتم که پر از غلط‌های دستوری بود. سپس از بچه‌ها خواستم پای تخته بیایند و اشتباهات آن را درست کنند. یکی از دختران تا نیمه‌ی راه رفت، گیج شد و توقف کرد. بچه‌های کلاس شروع کردند به خندیدن و دختر ناراحت شد و زد زیر گریه! او را در آغوش گرفتم و گفتم: برو کمی آب بخور. بعد یاد خانم کوپر افتادم. نگاه محکمی به بچه‌ها انداختم و گفتم: ما همه برای یادگرفتن این‌جا جمع شده‌ایم!

 

 

نویسنده : الینور روزولت

ارسال دیدگاه