کد خبر : 1466

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۰۹ زمان : ۳:۴۴

برای خوشبخت شدن ، رؤیاهایتان را باور کنید (قسمت اول)

یک درس بزرگ برای خوشبخت‌شدن     می‌خواستم معلم شوم سرایدار شدم اما… آینده به کسانی تعلق دارد که رؤیایشان را باور دارند… گفتم: شانزده. سؤالی را که آن روز معلم ریاضی کلاس دوم، خانم جویس کوپر از من پرسید فراموش کردم، ولی پاسخ خودم را هرگز فراموش نخواهم‌کرد. به محض بیرون‌آمدن این عدد از […]

یک درس بزرگ برای خوشبخت‌شدن

 

راز خوشبختی و سعادت انسان 300x106 برای خوشبخت شدن ، رؤیاهایتان را باور کنید (قسمت اول)

 

می‌خواستم معلم شوم سرایدار شدم اما…

آینده به کسانی تعلق دارد که رؤیایشان را باور دارند…

گفتم: شانزده. سؤالی را که آن روز معلم ریاضی کلاس دوم، خانم جویس کوپر از من پرسید فراموش کردم، ولی پاسخ خودم را هرگز فراموش نخواهم‌کرد. به محض بیرون‌آمدن این عدد از دهانم، تمام کلاس مدرسه ابتدایی اسمال وود در نورفالک ویرجینیا زدند زیر خنده و من احساس کردم کودن‌ترین انسان روی زمین هستم.

خانم کوپر چشم‌غره‌ای به بچه‌های کلاس رفت و گفت: ما همه اینجا برای یادگرفتن آمده‌ایم! یک روز دیگر، خانم کوپر از ما خواست در مورد امیدهایی که برای زندگی‌مان داریم، انشا بنویسیم من هم نوشتم: می‌خوام مثل خانم کوپر معلم بشوم! و او بالای انشای من نوشت: تو معلم برجسته‌ای می‌شوی، چون مصمم و سخت‌کوش هستی.

قرار بود این کلمات را تا بیست‌وهفت سال بعد در دلم نگه دارم.

پس از فارغ‌التحصیل‌شدن از دبیرستان، در سال ۱۹۷۶ با مرد جالبی ازدواج کردم. بن یک مکانیک بود و فرزندمان لاتونیا خیلی زود متولد شد. برای گذران زندگی‌مان به همان یک پنی که در می‌آوردیم محتاج بودیم، بنابراین اصلاً حرف رفتن به کالج و درس‌دادن را نمی‌زدیم. به هر ترتیب دستم را در مدرسه‌ای به عنوان دستیار سرایدار بند کردم. روزانه ۱۷ کلاس از جمله کلاس خانم کوپر را که پس از بسته‌شدن مدرسه اسمال وود به لاری مور منتقل شده بود، تمیز می‌کردم. به خانم کوپر می‌گفتم: هنوز می‌خواهم تدریس کنم. و او همان کلماتی که بالای انشایم نوشته بود را تکرار می‌کرد.

تا اینکه بالاخره یک روز در سال ۱۹۸۶ به رؤیای زندگی‌ام فکر کردم. اینکه چقدر دلم می‌خواست به بچه‌ها کمک کنم، ولیبرای رسیدن به این منظور لازم بود صبح‌ها به عنوان معلم سر کلاس حاضر شوم، نه اینکه بعدازظهرها کلاس را تمیز کنم! در مورد رؤیای خودم با بن و لاتونیا صحبت کردم و قرار شد که در دانشگاه اولد دامینیون ثبت‌نام کنم.

این داستان ادامه دارد…

نویسنده : الینور روزولت

ارسال دیدگاه