کد خبر : 3034

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۰/۱۰ زمان : ۷:۰۳

اینگونه به امام سلام می‌دهیم

صدای خنده تو می‌اید. خنده ات می‌پیچد و من سر بلند می‌کنم. تو روی شانه پدربزرگت نشسته ای. روی شانه پیامبر (ص). زخم حسودی توی دلم سوز می‌گیرد. به خودم می‌گویم : صلوات بفرست. سوزش می‌خوابد. با دانه های آبی رنگ تسبیحم صلوات می‌فرستم و تسبیح دانه شیشه ای قشنگم یادگار پدربزرگ از زیارت کربلا. […]

صدای خنده تو می‌اید. خنده ات می‌پیچد و من سر بلند می‌کنم. تو روی شانه پدربزرگت نشسته ای. روی شانه پیامبر (ص). زخم حسودی توی دلم سوز می‌گیرد. به خودم می‌گویم : صلوات بفرست. سوزش می‌خوابد.

با دانه های آبی رنگ تسبیحم صلوات می‌فرستم و تسبیح دانه شیشه ای قشنگم یادگار پدربزرگ از زیارت کربلا.

گوشه اتاقم نشسته ام. با کیلومترها فاصله از تو. میخواهم به تو فکر کنم تا هوای گرفته اتاقم عوض شود. اتاقم عوض شود. چشم یم‌بندم و انگار توی حرم سایه به سایه تو ایستاده ام. نه. هنوز نیامده ام توی حرم. تو با سایه بلند و سفیدت آنجا ایستاده ای و من میخواهم اول اذن دخول بخوانم و بعد بر تو وارد شوم.

 

Shiite اینگونه به امام سلام می‌دهیم

 

سلام بر تو ای فرشتگان خدا که دری بر درگاه شریف مقیم هستید.

آیا داخل شوم ای فرستاده خدا؟ آیا داخل شوم ای مولای من؟ اباعبدالله. ایا داخل شوم ای پسر رسول خدا؟

تو اذن دخول می‌دهی. باورکردنی نیست. اما هرلحظه که اذن بگیرم میگویی داخل شو. من یکهو از هم می‌پاشم . عطر می‌شوم. دنیایی از عطر که همراه باد تندی به دنیای حرم تو می‌وزد. همه می‌پرسند این عطر از کجا آمد؟ می‌گویم: منم. منم که اذن دخول او را گرفته ام.

می‌گویی: مرا که زیارت می‌کنی داری همه خوبی ها را زیارت می‌کنی. همه لبخندها را. همه سپیدها را.

می‌گویم : به تو که سلام می‌کنم دارم به همه خوبی ها سلام می‌کنم. همه آفتاب ها. همه زیبایی ها.

پس سلام بر تو و جانهایی که فرود آمدند به درگاهت. سلام خدا از سوی من بر همه شما باد. برای همیشه. تا که ما هستیم و شب و روز هست.

می‌گویم: دلم نازک است. نفرین کردنم نمی‌اید. از آنها کینه دارم. اما نفرین کردنم نمی‌اید. زبانم به لعنت آنها نمی‌چرخد.

می‌گویی: آنها را که نفرین می‌کنی همه بدیها را نفرین می‌کنی. همه ظلمها را. همه سیاهیی ها را. همه بددلی‌ها.

پس خداوند لعنت کند ملتی را که بنیان ستم و بی‌عدالتی را نهاد.

می‌گویم : ما به یاد یکی از دوستان تو در تهرانمان میدانی داریم. میدان حر

مجسمه ای هم توی این میدان است. مجسمه مردی که دارد توی دهان یک اژدها نیزه فرو می‌کند. می‌گویم آن مجسمه را ندیدی؟

می‌گویی: مجسمه را نه. اما تو همان یکبار که از کنار مجسمه رد شدی و به یادم افتادی را دیدم.

می‌گویم: پرنده ای هست که شبها خود را به همه پنجره های جهان می‌کوبد و آرام نمی‌گیرد. روحی که در جسم آن پرنده کوچک است، روح کسی است که به ناحق کشته شده. این مرغ، این پرنده، آرام نمی‌گیرد تا وقتی انتقامش از دشمن گرفته شود.

می‌گویی: من طلب تو از دشمنم. پرنده ای که سرانجام آرام خواهدگرفت.

 

مراجعه شود به «حسین وارث آدم» دکتر علی شریعتی. انتشارات قلم، صص ۱۱۴ و ۱۱۵٫

ارسال دیدگاه