کد خبر : 513754

تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۵/۰۱ زمان : ۱۳:۳۰

اگر عشق چیزی جز این است به من بگویید

جزو نیروهای حافظ صلح سازمان ملل شده‌ام. نه این که شانس استخدام در UN و حضور در منازعات بین‌المللی را داشته باشم که اصولاً آدم‌های مثل من چنین شغل‌هایی را فقط می‌توانند در خواب ببینند. ولی در زندگی واقعی روزمره ماه‌هاست که من نقش کاتالیزور و برقرارکننده آتش‌بس را ایفا می‌کنم. وقتی هستم، کار من […]

جزو نیروهای حافظ صلح سازمان ملل شده‌ام. نه این که شانس استخدام در UN و حضور در منازعات بین‌المللی را داشته باشم که اصولاً آدم‌های مثل من چنین شغل‌هایی را فقط می‌توانند در خواب ببینند. ولی در زندگی واقعی روزمره ماه‌هاست که من نقش کاتالیزور و برقرارکننده آتش‌بس را ایفا می‌کنم. وقتی هستم، کار من آن قدر ساده و بی‌درنگ است که اهمیتش به نظرم نمی‌آید. ولی همین که چند روز به دلایلی حضور ندارم، آتش جنگ شعله‌ور می‌شود و من بعد از برگشتن باید گریه‌های مادر عزیز و گله‌های پدر مهربان را تحمل کنم، ناز هر کدام راه به نحوی بکشم، آرامشان کنم و به آنها اطمینان بدهم که درکشان می‌کنم و از ته دل دوستشان دارم. خیلی سخت است، خیلی زیاد. شاید اصلاً نتوانید بفهمید چه می‌گویم و چه فشار روانی شدیدی را تحمل می‌کنم. چون من در آن واحد دو نفری را دوست دارم که تمام دنیای من هستند و پیوندم با تمام خوبی‌ها و زیبایی‌های جهان ولی متأسفانه بعد از ۳۵ سال زندگی مشترک، هنوز نه تنها زبان مشترکی ندارند، بلکه سایه هم را با تیر می‌زنند و از هر فرصتی برای نشان دادن ناراحتی شان استفاده می‌کنند.

من دختر ۳۰ ساله این خانواده ام و اولین فرزندشان. از وقتی ۱ وجب بچه بودم، دوای مادر و پدر را می‌دیدم. مادر جوان، زیبا و متدین من با پدر میانسالم ۱ دنیا فرق داشت. تفاوت‌هایی که من ۳ و ۴ ساله هم درکش می کردم. مثلاً مادر هیچ وقت به تنبیه بدنی متوسل نمی‌شد و حداکثر با ۱ اخم من را سر جایم می‌نشاند. ولی پدر خیلی زود جوش می‌آورد و با دست‌های سنگینش یکی دو پشت دستی به دست‌های کوچک می‌زد. مادر همیشه آرام و مؤدب بود و پدر برعکس، عجول و سر به هوا. شب‌هایی را به یاد می‌آورم که تا ساعت ۱۱ شب سر کوچه در انتظار پدر می‌ایستادیم چون فراموش کرده بود قبل از تعطیلی تلفن خانه کارخانه و قطع شدن خطوط به ما اطلاع دهد که باید تا دیر وقت سر کار بماند.

من اضطراب را از همان سن پایین شناختم و شاید به همین دلیل است که هنوز هم نتوانستم بر این اساس نابهنجار غلبه کنم و اصولاً آدمی نگران هستم. یادم هست که همیشه دلیلی برای نگرانی داشتم. پدرم کمی در شنوایی مشکل داشت و من می‌ترسیدم نکند موقع رانندگی متوجه بوق و علامت ماشین‌های مقابل نشود و یا در موقع پیاده روی تصادف کند. کافی بود پدر چند دقیقه پیش کند تا من که ۷ یا ۸ ساله بودم جلوی پنجره بال بال بزنم و بعد با دیدن او از نو زنده شوم. بعد از نگرانی بیشترین حس که طی این سال‌ها با من همراه بود حس گناه بود. اولین فرزند بودن، داغ بدی بر روی من نقش زده! به خدا این حرف‌ها را از روی گله نمی‌گویم و حالا که خودم ازدواج کرده‌ام، به خوبی می‌توانم احساس مادرم را در آن لحظات سخت درک کنم ولی از شما و همه مادرهایی که ایمیل مرا می‌خوانند، می‌خواهم که هیچ وقت به بچه‌شان نگویند به خاطره تو مانده‌ام. این جمله چه بر سر احساسات آدمی می‌آورد. باور کنید حتی اکنون، که بزرگ شده‌ام، دانشگاه رفتم و برای خود شغل و زندگی مستقل دارم و از نظرم خودم را منطقی می‌دانم که نقشی در تولد خودم نداشته‌ام، باز هم نمی‌توانم خودم را به خاطر تباه کردن جوانی مادر و پدرم ببخشم.

اگر من نبودم، قبل از تولد از بین می‌رفتم و یا در سال‌های اول یکی از صدها بیماری اطفال را می‌گرفتم که همیشه خدا هم به یکی‌شان مبتلا بوده‌ام و درمان نمی‌شدم، آنها به راحتی می‌توانستند برای زندگی خود تصمیم بگیرند. اما بیشتر مادر و کمتر پدر با چنگ و دندان مرا زنده نگه داشتند. مدام تحت نظر پزشکان باتجربه قرارم دادند. آزمایش‌های مختلفی از من گرفتند تا بمانم و سالم باشم و دختر خوب و با احساسی شوم. ولی ای کاش می‌دانستند که همین دختر کوچک با احساس شان چقدر از درگیری‌های آن‌ها می‌ترسد و چقدر با ناامنی عجین شده است. تولد خواهرم که سالم‌تر و آرام‌تر از من بود کمی نشاط به من داد و فکر می‌کنم به پدر و مادرم هم شور بیشتری برای ادامه راه.

حالا من فقط تنها نبودم و شریک جرم این داشتم که در مشاوره‌های خانوادگی اسمش در کنار اسمم می‌نشست.

البته من فکر نمی‌کنم خواهرم هیچ وقت به شدت من این حس گناه را تجربه کرده باشد. او دقیقاً در نقطه مقابل من قرار دارد. دختری است کاملاً منطقی، منظم و دقیق که احساسات در کار او جای زیادی ندارد. نه این که بی‌احساس باشد. اتفاقاً به جایش خیلی هم عاطفی است. اما او همیشه مرز بین عقل و احساس را می‌شناسد و به جای قلبش با مغزش تصمیم می‌گیرد که به من هم توصیه می‌کند هرچه زودتر یاد بگیرم که مواضع مرکز فرماندهی وجود است نه دل! و من هم خیلی سعی می‌کنم؛ ولی باز وسط کار احساسم هم منطق‌های ارسطویی و غیره ارسطویی را کنار هم می‌زند و من خودم می‌شوم.

همان دختر ۶ ساله ای که به خاطر نگرانی از شکستگی سر خواهر کوچک‌ترش مریض شده بود و نمی‌توانست جلوی گریه‌هایش را بگیرد و سعی همسایه‌ها هم برای ساکت کردن اش فایده نداشت.

هرچه بزرگ‌تر شدم، ترس‌هایم هم همپای من قد کشیدند و حتی از خودم بلندتر شدند. الان می‌دانم بیشتر آن ترس‌ها، واقعاً بی‌مورد بوده است.

من همیشه سعی داشتم مشکل خاص جسمی پدرم، کم شنوایی اش، را از دیگران به خصوص هم‌کلاسی‌ها و دوستانم پنهان کندم. شاید چون نوعی احساس کمبود می‌کردم. در حالی که حالا می‌دانم نقص او، تجربه‌هایی را در زندگی من ایجاد کرده که اگر نبود هیچ گاه برایم اتفاق نمی‌افتاد. من با پدرم به کانون ناشنوایان ایران می‌رفتم و آدم‌هایی را دیدم که درست شبیه من بودند ولی با زبان اشاره و لب‌خوانی با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کردند.

آدم‌های مهربان و خوب بین‌شان کم نبود و من که بیشتر از خواهر با پدر همراه بودم تقریباً همه دوستان پدرم را می‌شناختم و وقت آنها در حیات سرسبز کانون در سکوت با هم بحث می‌کردند، می‌نشستم و خودم را با خوردن سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه و چیدن گل‌های اشرفی سرگرم می‌کردم.

بزرگ‌تر که شدم کمتر به کار رفتم. کمتر با پدر بودم. کشیده شده بودم به طرف مادرم که نهایت تلاشش را می‌کرد، که تحصیل و تربیت خوبی داشته باشیم. محبت مادر به حدی پاک بوده و هست که من کلمه‌ای برای توصیف آن نمی‌توانم پیدا کنم. شاید به نظرتان دروغ بیاید ولی مادر عزیز و مهربان، طی ۳ سال دوره متوسطه اول، هر روز ظهر غذا و سالاد در سر زنگ ناهار برایم می‌آورد تا من غذای گرم و تازه بخورم. اگر عشق چیزی جز این است به من بگویید. بهترین دوستم در تمام این سال‌ها مادرم بود و هست و من همیشه به وجودش افتخار کردم. به وجود زن که می‌تواند از هیچ بهترین‌ها را خلق کند. ۱ موجود خدایی که هیچ وقت چیزی را برای خودش نمی‌خواهد. با کمک مادرم توانستم به دانشگاه بروم و درسم را به اتمام برسانم. در موقع آغاز کارم نیز او کنارم بود و با اینکه خودش هیچ وقت محیط کار را تجربه نکرده بود، اما با راهنمایی‌هایش یادم داد تا زودتر و بهتر با محیط کار کنار بیایم و با همکارانم دوست شوم.

طی این سال‌ها نقش پدر در زندگی من کم رنگ بود. خیلی وقت‌ها نمی‌دانست کلاس چندم هستم و در چه رشته‌ای درس می‌خوانم. بی‌جانی او، به نوعی حساسیت مرا برمی‌انگیخت و به فاصله ما می‌افزود. سال‌ها بعد پس از ازدواجم موقعیتی فراهم شد که من ۱ بار دیگر به پدر نزدیک بشوم.

موقعیتی که آرزو می‌کنم ای کاش در شرایط بهتری به وجود می‌آمد. اما از همین بابت هم از خدا ممنونم.

می‌دانید، پدر من دیگر مرد مسنی است و مشکلات خاص خودش را دارد. اساسی‌ترین مشکل پدرم که طی چند ماه اخیر به وجود آمده، عدم تعادلش در راه رفتن است که وقتی با بی‌دقتی و عجله ذاتی او همراه می‌شود، موجب سقوط و ضربه به سرش می‌شود. پزشکان به ما گفتند که باید مراقبش باشیم و تنهایش نگذاریم. حتی در خانه را ببندیم تا تنهایی از پله‌ها پایین نرود؛ خطر و آسیب ناشی از ضربه مغزی در این سن جبران‌ناپذیر است. اوایل مادرم به تنهایی از پدر نگهداری می‌کرد. اما کم‌کم دیدم که او دارد از پا در می‌آید. بحث‌هایی قدیمی، کشمکش‌های چندین ساله و لج‌بازی‌ها هر دویشان و بیشتر مادرم را فرسوده کرده بود. پس تصمیم گرفتم وقت بیشتری برایشان بگذرم. می‌دانستم پدر از من حرف شنوی دارد و حداقل با من جروبحث نمی‌کند و با کمی منطق و با چاشنی احساس طعم‌دار شده، آرام می‌گیرد و به ۱ قدم زدن کوتاه نیم ساعت رضایت می‌دهد و مادر را برای بردنش به بالای شهر برای دیدن دوستانش تحت فشار قرار نمی‌دهد.

حالا صبح‌ها، بعداز راهی کردن همسرم به سر کار به خانه پدر و مادرم می‌روم و سعی می‌کنم مانع اصطکاک آنها شوم.

می‌دانید مسئله خاصی هم نیست. اما همین که پدرم برای آوردن لیوانی آب، صدا می‌زند و خودش از جایش بلند می‌شود و برای پوشیدن لباس است که توانایی آن را به لطف خدا دارد، خود را ناتوان نشان می‌دهد و از غذاهای رژیمی ایراد می‌گیرد، مادر را عصبی می‌کند. حق هم دارد. بعد از این‌همه سال تحملش تمام شده و باز همان مصراع قدیمی را زمزمه می‌کند که اگر تو و خواهرت نبودی، همه چیز را ول می‌کردم و می‌رفتم پشت کوه. احساس می‌کنم دارم روزهای بزرگ شدنم را طی می‌کنم. روزهایی که می‌توانم محبت کنم. باری از دوشی بردارم و با بوسه‌ای بر گونه‌ای دلی را شاد کنم. می‌ترسم. از خیلی چیزها ولی با ذکر گفتن و با راز و نیاز با خدا سعی دارم بر خودم و آن همه ترس‌های انباشته در وجودم غالب شوم. دعایم کنید تا بتوانم دختر خوبی برای خانواده‌ام باشم و و فشارهای آن سو را به خانه خودم و همسرم که همیشه دوست و پشتیبان من بوده، انتقال ندهم.

ارسال دیدگاه