کد خبر : 4588

تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۱۱/۲۳ زمان : ۷:۰۷

انقلاب برای تو چه کرد؟ تو برای انقلاب چه کردی؟

عبدالجبار کاکایی در شرق نوشت: گزاره‌های روشنی از سیاست و اجتماع در سال ٥٦، به‌ گوش بی‌خبر و پرهیاهوی ١٤سالگی می‌رسید؛ از روایت‌های پدری که شیفته منبر «کافی» و «راشد» شده، تا دایی دانشجویی که «ماهی سیاه کوچولو» را در برکه‌های دانشگاه صید کرده بود، البته به این آگاهی پیش از بلوغ، خطابه‌های پیش از […]

عبدالجبار کاکایی در شرق نوشت:
گزاره‌های روشنی از سیاست و اجتماع در سال ٥٦، به‌ گوش بی‌خبر و پرهیاهوی ١٤سالگی می‌رسید؛ از روایت‌های پدری که شیفته منبر «کافی» و «راشد» شده، تا دایی دانشجویی که «ماهی سیاه کوچولو» را در برکه‌های دانشگاه صید کرده بود، البته به این آگاهی پیش از بلوغ، خطابه‌های پیش از درس معلمی خراسانی، به‌نام «صمدانی» هم اضافه شد، با ترجیع‌بند «فاطمه‌فاطمه است» و «شور شریعتی» روی نیمکت‌های مندرس دبیرستانی، تا کم‌کم احساس کنم اتفاقی بزرگ‌تر در‌حال‌افتادن است و حواسم از بازی‌های پرت نوجوانی به اخبار رادیو جلب شود.
پدر من، از زُمره طبقه زیر‌متوسط، یعنی «کاسب جزء» بود، با درآمدی مختصر درحد صرف و نحو روزانه، ساکن شهری خارج از جغرافیای سیاسی و اقتصادی و اصلا خارج از حافظه سیاسی نظام حکومتی وقت یعنی «ایلام» که تازه از فرمانداری به استانداری بدل شده بود؛ با یک‌خیابان‌اصلی و چند‌خیابان‌فرعی، تبعیدگاه مخالفان و متهمان براندازی سلطنت.
پدر که شوخ‌طبع و مردم‌دار بود از بد حادثه، در همان‌گیر‌و‌دار، چند‌ماهی اهل و عیال را گذاشت و به «اراک» رفت تا زندگی از رمق‌افتاده‌اش را با کارگری در کارخانه «کارتن‌سازی» نونوار کند و زیست متعالی‌تری برای خانواده فراهم آورد، اما وقت برگشتن به دوستانش پُز «سفر خارجی» داد! که بخندد و بخنداند، آن هم کجا، «آلمان‌شرقی» و اصلا نمی‌دانست آلمان‌شرقی کجاست و از بخت بدش باز هم نمی‌دانست که اساسا ساواک به کشورهای «بلوک‌شرق» حساس است، اگرچه دروغش برای ساواک مثل کفر ابلیس آشکار بود، ظن بد بردند و چند‌روزی میهمان «سازمان امنیت» شد و استنطاق و بازجویی و معلوم شد از بیکاری و بطالت امنیتی در آن محیط بی‌بو و خاصیت ناچار شوخی‌کردن ما هم زیر مراقبت بود.  خلاصه «کاسب خرده‌پای طباخ» را پای میز بازجویی کشیدند که: «آلمان‌شرقی چه غلطی می‌کردی!» و پدر به پت‌پت افتاد که: «از اسم پر‌طمطراقش خوشم آمد» و من فکر کردم شاید به‌خاطر فوتبالش که در ‌خانه معمولا نام آلمان‌شرقی با احترام برده می‌شد و پدر غفلتا شنیده بود و این هم گزاره دیگری از آگاهی شد برای نوجوانی من… .
شاه سال ٥٦ دور «سفر‌ش» به ایلام رسید… شهر از دو روز قبل نونوار شده بود و ماشین‌های مدل بالا کنار خیابان پارک، که یعنی اعیان‌نشینیم و مرفه، روز موعود در صف‌های مرتب به استقبال رفتیم و مدارس با اونیفرم در صف‌اول، ابتدا ازدحام و انتظار و سرک‌کشیدن و اسکورت و ماشین‌های چراغ‌روشن و یکی بعد دیگری و ناگهان رویت بی‌واسطه، دیدن چهره سرخ‌وسفیدش از دور، پشت‌ جیپ روباز با سلامی نظامی به رعیت حاشیه پیاده‌رو، بر‌عکس همه، ذوقی در من ایجاد نکرد و هیاهوی پیادگان و مشایعت هروله‌وار مردمان، پشت‌ ماشینی که به‌سرعت دور شد، هیچ‌دستاورد عاطفی‌ای برای من نداشت اگرچه مدیر مدرسه در توصیفش سنگ تمام گذاشت و شخص اول مملکتش خواند و ولی‌نعمت و سایه خدا و… و کذا… .
شاه برگشت و آب‌ها ‌از ‌آسیاب افتاد و مغازه باز هم بی‌فروغ بود و مدرسه کم‌کم کانون پچ‌پچ سیاسی و اولین حرکت‌های خیابانی از مدرسه ما یعنی امیرکبیر شروع شد. «علی مردانی» از بچه‌های مسجد، که «دست‌بر‌قضا الان هم در تهران بزرگ همسایه ما شده باز هم در کوچه مسجد»، پیش‌قراول صف تظاهرات دانش‌آموزی و هرروز همین‌ بساط تا بالاخره پاسبان‌ها موقتا جنبش دانش‌آموزی را آرام کردند… .
انقلاب سریع‌تر از تصور ما اتفاق افتاد و همه‌چیز را به دو ‌تاریخ مستقل تقسیم کرد، حقیقتا درست خطی وسط فقر بود که نیمه‌دومش با اعتماد‌به‌نفس بیشتر آغاز شد، دستاورد زندگی اقتصادی نداشت، اما اطمینان از بنایی که خود ساخته بودیم، انرژی تازه‌ای در ما آزاد کرد و مهم‌ترین حادثه‌اش خراب‌کردن و ساختن خانه‌ای بود که در رهن بانک ماند و واگذار شد.
البته انقلاب «اعتماد‌به‌نفس دادنش» محشر بود، همین شد که کم‌کم معتقدانش را از حاشیه به متن آورد و یکی ما، که حالا خودمان را خشت جرز بنای تازه می‌دیدیم و برای سرپابودنش دل می‌سوزاندیم، شکستن ابهت تاریخی «کلان‌خدای سلطنتی» و تبدیل زمان و تاریخ و تغییر رنگ‌ها و عادت‌ها و شکستن اسطوره‌ها و بی‌رونق‌شدن دژهای امنیتی و تقسیم قدرت بین مردم کوچه‌وبازار در یک‌کشور جهان‌سومی تحت‌الحفظ برای نوجوانی و جوانی ما که با دیدن این صحنه‌های ‌مهیج سپری می‌شد، یک‌شوک بزرگ روحی و روانی بود من که «می‌مُردم اگر شاعر نمی‌شدم» با دیدن این همه حادثه و کم اتفاق می‌افتد نسلی تجربه تاریخی عبور از یک گسل بزرگ را لمس کند که نه طاغوت بلکه جهان برایمان مضحکه سیاسی شده بود. جلوی ایستگاه‌های صلواتی تکبیر می‌گفتیم و انرژی می‌گرفتیم.
من اعتقاد دارم که انقلاب یک‌خواست‌طبیعی و تاریخی بود، ملتی که روی نشیمنش جابه‌جا می‌شود، یعنی می‌خواهد راحت‌تر بنشیند. انقلاب، فرمایشی و تقدیری نبود، یک‌خواست علمی، اعتقادی، اقتصادی و تاریخی شد و رفتارهای انقلابی در بستر حوادث اجتماعی نمایش فرهنگ‌ومدنیت تاریخی مردم بود، بنابراین هر‌حکمی به خودمان برمی‌گردد اگر کم گذاشتیم یا زیاده‌روی کردیم، همه خودمان بودیم و حالا هم خودمانیم که به اصلاح خودمان مشغولیم، اگر از من صدبار دیگر هم بپرسند انقلاب برای تو چه کرد؟ می‌گویم: «انرژی نهفته در من را آزاد کرد و برای همین آینده‌ام را مدیون گذشته‌اش می‌دانم» و اگر صدبار بپرسند تو برای انقلاب چه کردی؟ خواهم گفت: باورش کردم با‌ تمام‌ وجودم… .»
.
منبع : شرق
ارسال دیدگاه